یاهو

میدان اول شهر اتوبوس ایستاد. یک تویوتای سپاهی آمد کنار اتوبوس. یک تیربار نصب کرده بودند پشتش. لوله تیربار به سمت جلو بود اما گفتم الان است که بچرخد روی ماشین. باور کردم آمده ایم سیستان. مسوول گروه آمد پایین و با یکی از سپاهی های داخل اتوبوس صحبت کرد. حرفشان را نمی شنیدیم اما از انگشت سپاهی که به سمت  خیابانی اشاره می کرد و هر چند ثانیه به چپ و راست تغییر جهت می داد فهمیدم دارد آدرس می دهد. ساعت هشت شب بود  و خیابان های شهر فنوج خلوت بود. اتوبوس دوتا بلوار شهر را چرخید و جلوی مدرسه نمونه دولتی ایستاد. شب دوازده بهمن بود. اما هوای شهر هوای اردیبهشت خراسان بود. حیاط مدرسه تاریک و بی نور بود. اول کار وسایل اهدایی و نذورات مردم را دست به دست کردند و گذاشتند داخل سرایداری مدرسه. یک نفر بسیجی ایستاده بود ورودی ساختمان مدرسه و ظرف شکلات گرفته بود سمت بچه ها. بعد از 26 ساعت اتوبوس سواری و هزار و خورده ای کیلومتر از زندگی دور شدن، شکلات کنار لپ و پا گذاشتن روی زمین سفت و هوای بهاری شهر آدم را سرحال می آورد. اسکانمان داخل نمازخانه مدرسه بود. سالنی 50 متری که محرابش بنری نبود و با نمای سنگ روی دیوار ساخته شده بود و از چهار پنج پریز داخل سالن تنها یکی کار می کرد که با یک سری متوالی از سه راه ها تبدیل به هفت هشت پریز شد. سریع جاگیر شدم که اول بسم الله گوشی را بزنم به شارژ و علافی نکشم. اولویت های سفر در قرن 21. مدرسه به یک علتی تعطیل بود و جز سه چهار پسر بلوچ، دانش آموز دیگری نبود. آنها هم از حضور یکباره این همه آدم گرخیده بودند و گوشه راهرو مدرسه ساکت ما را نگاه می کردند. نماز مغرب و عشا را به جماعت خواندیم. به رسم دیار خودمان چشم چرخاندیم دنبال جامهری اول نمازخانه که نبود. که البته طبیعی بود. دانش آموز های شیعه مدرسه کمتر از انگشتان دست بودند. این را بعدتر فهمیدم. گفته بودند با خودمان مهر برداریم. تربت کربلایی همیشه در جیب دارم. در حرم امام رضا علیه السلام هم تربت کربلا سخت پیدا می شود. نماز شکسته مان تمام نشده یکی از مسوولین اردو مهرم را طلب کرد که دادم و نمی دانستم آخرین نمازی است که با مهرم خواندم. برای تعقیبات نماز گفتند جمع شوید که صحبت داریم. جوان ریشوی سی ساله ای رفت ایستاد کنار محراب. پیراهن و شلوار سبز و شش جیب. کاشف به عمل آمد همین بنده خدا ما را صدا زده است بیاییم اینجا. طلبه مشهد بود و اصالتا از شمال. مسوول سازندگی سپاه فنوج شده بود. اول همدردی کرد برای راه سخت و طولانی که آمده بودیم. تکیه کلامش ترکیده بود. مثلا می گفت میدونم الان همتون ترکیده هستید. این شهر ترکیده است. ما دنبال ترکیده ترین روستا بودیم. اصطلاح جالبی بود. قشنگ بار معنایی داشت و مفهوم را منتقل می کرد. بیشتر فقر و فلاکت شهر و منطقه را با همین لفظ توضیح داد. دو سه تا خاطره محیر العقول هم از روستا هایی که رفته بود گفت که بله بچه های اینجا اگر پرتقال دستشان بدهی نمی دانند چطور بخورندش یا آدمی که با زن و بچه و بزش دسته جمعی داخل یک کپر زندگی می کنند و سیل آمده همان یک بز را هم برده و از این جور حرف ها که چیزی از ذکر مصیبت کم نداشت و انتظار داشتم الان بگوید چراغ های محفل را خاموش کنید و صدای ناله و الخ. و البته فهمیدم مدرسه نمونه دولتی که آمدیم اسمش فقط مدرسه است و در حقیقت محل نگهداری بچه های بدسرپرست و بی سرپرستی که حداقل لقمه دستشان می دهد. خیالمان را هم راحت کرد که منطقه امن است و آن تیربار پشت تویوتا دکوری بود. پیرمرد چاقی ا(ز برای کاری که نمی دانستم) با ما آمده بود با لباس بلوچی و وسط حرفهای جوانک طلبه بسیجی نمکی می ریخت که با خنده و شوخی از کنارشان می گذشت. کارمان را هم مشخص کرد. ساخت دو تا آغل و چهارتا مستراح توالت در یک روستای پرت. تماما تصور ما را تغییر داد. ما که عکس های سیل معمولان و آنطرف ها را دیده بودیم تصورمان از سیل همان بود. بیل در دست گل پارو کنیم. که دوزاری مان افتاد اینچا سیل اسباب برکت بوده تا چهارتا گروه جهادی بیایند و زندگی این مردم را ببینند. به گفته جوانک طلبه مردم منطقه کار درست و درمانی نداشتند و اندک درآمد عده ای هم از میوه ی نخل بود و دامپروی داخل روستا. زراعت دیگری نداشتند. رسما کل شهر تحت پوشش کمیته امداد بود. جوانک می گفت مردم آنقدر مسوول ندیده اند که اگر هر کدام شما بروید سر کوچه  سرتان می ریزند و گمان دارند می توانید مشکل شان را حل کنید. جوانک همینطور گفت و گفت. از شهر که در تامین اولیات زندگی مردم فلج است. از مردم که در همین شهر پیزوری کرایه خانه های سرسام آور می دهند. از خانه هایی گفت که سقف ندارند. بچه هایی که کفش ندارند و مسوولی که جربزه ندارد. شعر شد. البته توی تعریف از اخلاق و مرام بلوچ کم نگذاشت. از پیرزنی که قوت زندگی اش نان بیات سه چهار روزه بود و همان را برای پیشکشی آورده برای نیروهای جهادی و دیگر خاطره های دراماتیکی که حوصله شرح شان نبود. مسوول بسیج پایگاه هم سمت زیردست هایش را گفت که خیال خودش را از حجم زیادی سوال بی خودی و بی ربط راحت کند. شام آماده نبود. بچه ها توپ انداختند وسط حیاط مدرسه و نیامده فوتبال را شروع کردند. چند نفر بلوچ که گویا مسوولیتی هم در شهر داشتند جلوی ورودی مدرسه با مسوول گروهمان صحبت می کردند. شهر زیر خط فقر بود درست. خیلی از امکانات و بودجه ها تا به شهرها آن ها برسد ته کشیده بود، درست. اما اینطور گل درشت کردن مشکلات برای هر کس و ناکسی که پا به شهرشان می گذاشت و اینگونه تظلم خواهی کمی بوی بی بخاری و تنبلی خودشان را هم می داد. اخلاق ی و افسانه هایی که از سیستان شنیده بودیم سبب شد شاخک هایمان بجنبد دنبال اِلمان های مذهبی و خط و مرزهای شیعه و سنی. که نهایتا ختم شد به یک برنامه کاغذی روی راهرو مدرسه که علاوه بر زمان نماز ظهر و مغرب برای نماز عصر و عشا هم ساعت تعیین کرده بودند و چند پوستر بر در و دیوار نمازخانه که فقط از خدا و کعبه یاد می کردند و مثل مسجد نمازخانه ما نبودند که به هرجایش عکس حرم و بارگاه و حدیث نبوی و علوی آویزان می کنیم. از حق نگذریم یک پوستر بین الحرمین بود از همان مدل قدیمی که همه دیده اند. گویا به نسبت جمعیت شیعه مدرسه همین یک مورد نصب شده بود. که البته بعدتر فهمیدم چقدر این افکار اباطیل است و این حرف ها و دغدغه ها مخصوص خودمان است که واقعیت را از نزدیک ندیده ایم و اینجا شیعه و سنی بودن مسئله هزارم زندگی شان هم نیست و چقدر بچه سنی دیدیم با اسم های شیعی و لعنت بر ما آدم های شهری با مرزبندی های مسخره مان. اینترنت شهر بد نبود. با کمی صبوری می توانستی میان ویدئو و عکس های اینستاگرام ولگردی کنی که البته خجالت کشیدم اینجا هم مسخره بازی های شهر را ادامه دهم. فلذا با هم پیاله گفتیم برویم چرخی در کوچه خیابان اطراف بزنیم که نشد. دم در مدرسه یکی از بچه ها ایستاده بود و گفت دستور از بالاست که امشب بچه ها بیرون نروند. که البته چند دقیقه بعدش مسوول بالاسرش کارش را سپرد به ما و حالا ما نباید می گذاشتیم کسی از مدرسه بیرون برود. البته خودمان هم ته دل کمی خوف داشتیم از این کار. تصور ما از لباس بلوچ تروریست انتحاری بود و آدم های خشنی که در بهترین حالت قاچاق سوخت می کنند. برای همین هر سایپا و تویوتایی که از جلو مدرسه رد میشد این تصور را داشتیم که یکباره نارنجکی می اندازد جلوی پایمان و ناخواسته شربت شهادت به خوردمان می دهد. حتی یک کدام که ترمز زد جلوی مدرسه احساس کردم کار تمام است و الان است که با گلوله های کلاش آبکش شوم که دیدم راننده بلوچ آدرس جاده ایرانشهر را می پرسد و ما خنده مان گرفت که در این شهر آدم قحطی بود که از دو جوجه شهری که لباس هایشان داد می زند اولین بار است پایشان به خاک سیستان رسیده آدرس بپرسی؟

تنها نکته ای که از نگهبانی جلوی مدرسه دستگیرم شد تعداد زیاد وانت و نیسان های شهر بود که هر کدام یک خانواده پرجمعیت پشتش آرام چپیده بودند. نکته جالبی است که مردم به تمدن رسیده از ترس فقر بچه نمی آوردند و مردم اینجا از ترس فقر با دو سه زن یک لشکر راه می اندازد. اینجا هر بچه یعنی چهل و پنج هزارتومان درآمد برای پدر بدون دغدغه پوشک و پودر بچه و شیرخشک و هزار ادا و اطوار دیگر که باید برای بچه شهری جور کنی تا شاش و مفش جمع شود. یک مشت آدم بدون سجل و مدرک که زاییده می شوند و فقط خدا را دارند. هنوز نگهبانی مان به یک ساعت نرسیده بود و دیگر حوصله اش را نداشتیم. کسی هم سراغی از ما نمی گرفت. در مدرسه را بستیم و عزم رفتن داشتیم. خدارا شکر که ها سربازی ندارند. هنوز دور نشده بودیم که نور ماشینی از شکاف پایین در افتاد داخل مدرسه و بعد دستی که تلاش می کرد از همان زیر قلاب پشت در را باز کند. جلدی پریدم و در را باز کردم و نوجوانی بلوچ پشت در بود. هنوز کلامی نگفته بودم که پسرک عذرخواهی کرد و نشست داخل ماشین و من نفهمیدم او که پشت در مانده و ما که در مدرسه اش را بستیم چرا او از ما عذرخواهی کرد. ساعت ده شام حاضر شد. ماکارونی سفید با مقداری سیب زمینی و در صورت توفیق اندکی تن ماهی ربّ مال. آنقدر گشنه بودیم که همان رشته های سفید و بی مزه را با سرریز خوردیم. البته نوشابه هم بود. ولی مزه اش با نوشابه های خودمان توفیر داشت. گویا با آب خود سیستان درست شده بود. مزه اش همان شکلات های نوشابه ای بود که همه تان خورده اید. البته این بهانه جویی ها را همان ته دل خفه کردیم. و همه را با سرریز خوردیم. گشنگی آدم را قانع می کند. بعد شام سفر روس» جلال را از کوله در اوردم. کمی ورق ورق کردم که دیدم با این چشم های خمار حال جلال خواندن هم ندارم. رفیق لر در اینتساگرام دایرکت داده بود که از سفر عکس بگیر که جوابی سرسرکی دادم. قصد عکاسی نداشتم. توی اردو جهادی دوربین دست گرفتن و با فلاکت و نداری مردم سلفی گرفتن یعنی کشیدن پلشتی زندگی متظاهرانه مان به ایزوله ترین نقاط حیات و بعد لبخند افتخار و غرور زدن برای دوربین که بله ما این هستیم و این ها چیزی غیر ما هستند که آمده ایم مثل خودمان آن ها را به تمدن برسانیم. نهایت آخر سفر، عکس های دوستان را کش رفتم که عریضه مان خالی نباشد. پتوهای سربازی با آرم هلال احمر که با خودمان آورده بودیم، بین بچه ها پخش شد. مسوولش داد می زد هرکس فقط یک پتو بردارد که چند عاقله مرد که همراهمان بودند و هنوز علت حضورشان را نمی دانستنم احساس کردند سن شان اجازه می دهد دو پتو بردارند که بگذریم. کاپشنم را گلوله کردم زیر سرم و پتو را بر سر کشیدم. پتوی نمدی بوی بد نویی می داد و زبری اش صورت را اذیت می کرد اما آدم را از نور و سروصدا حفظ می کرد. قربه الی الله از بقیه زودتر خوابیدم که فردا برای کار انرژی داشته باشم و البته کمی هم در دل به شعارهایم خندیدم که حقیقتا اردوی جهادی شعاری ترین سفری بود که در زندگی انجام داده ام و آدم حقیقتا نمی فهمید کجایش شعار است و کجایش عمل؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها