بک پک آشیخ



یاهو

دنیا از انتظارها ساخته شده. و انتظار همیشه سخت است. شاید برای همین پیر میشویم. در مسیر تمام شدن انتظارهایمان پژمرده می شویم، خم می شویم، لرزان می شویم و مو سپید می کنیم.

انتظار سخت است. ضرباهنگ دنیا کند می گذرد. انتظار دام بزرگی است. تلاش میکنی حواست پرت شود. نگاهت را از مسیر می ی. چند قدم به پیشواز می روی. دوباره دورها را نگاه میکنی. چشمت را از تنهایی و سکوتِ انتهای جاده می ی و به حاشیه سرسبز می کشانی. اما دلت یقین نمی کند. قلبت، چشمانت را باور ندارد. چشمانت به شک می افتادند. دوباره نگاه می اندازی. لحظه ای گوشت را برای شنیدن صدایی خاص از تمام هیاهوها خالی می کنی. هیچ. همان حقیقت تلخ. دوباره و دوباره تکرار همین چرخه بی پایان و حقیقتی گزنده تر از شوکران. این تویی. یک انسان منتظر.

دنیا جای خوبی برای انتظار کشیدن نیست. ساعتها و دقیقه هایش بی رحم هستند. بی اعتنا به تمام نگرانی ها و نفس های محبوس در سینه، آرام و یکنواخت پیش می روند و هیچ خبری از لحظات پیش رو به تو نمی دهند. طلوع ها و غروب ها هیچگاه بر ایمان تو نمی افزایند. آب سردی هستند بر شلعه کوچک ایمانت. انتظار هیچگاه پایانی ندارد. تنها شکل و رنگ عوض می کند. افق هایش پست و بلند میشوند. انتظار از جانت می نوشد. از بلندی نگاه و آرزوهایت ساخته میشود و تو را بی رحمانه آب می کند. انتظارها با انسان متولد میشوند و پر و بال می گیرند. اما هرگز نمی میرند. دنیا هیچوقت به تو مژده تمامی یک انتظار را نمی دهد. تنها تو را امیدوار نگاه می دارد. چشمانت را در بیابانی تاریک بر روی نقطه ای، به امید روشنایی نگه می دارد. بغضت را تا یک قدمی ترکیدن پیش می برد. و جدالی بی انتها در مغزت تو را مایوس و امیدوار میکند. دندانهایت را روی هم فشار میدهی. این تویی. در مرز جنون. یک منتظر. دنیا جای خوبی برای انتظار کشیدن نیست.

از همان لحظات اول زندگی منتظریم. اولین انتظارهای کوچک و سریعمان را به یاد نداریم. موجوداتی سست و نازکیم. برای آغوش مادرمان گریه می کنیم. از گم شدن در میان جمعیت واهمه داریم. از تبی شبانه ناله می کنیم. برای رسیدن پدر از سرکار پشت در منتظر می شویم. برای نمره ها و هدیه هایی که نمی گیریم اشک می ریزیم. دنیایت بزرگتر می شود و انتظارهایت بیشتر. تمام شدن درس، خلاصی از سربازی، پیدا کردن همسری ایده آل، کاری شریف، فرزندی شیرین، خانه ای آرام. زمین می خوری و مایوس میشوی. میرسی و تمام سختی های گذشته برایت لحظه ای میشود که تمام شده. اما بازی دنیا تمامی ندارد. ستاره های زیادی در آسمانت می کارد. ستاره ها چشمک می زنند و تو  به امید گرفتنش به دل آسمان چنگ میزنی. چیزی جز پوچی دستت را پر نمی کند. به دنبال سوسوی ستاره می دوی و هوشیار نیستی که دنیا تو را به کدامین منزل می رساند.

می گویند ما زیر صدها تن هوا قرار داریم. اما آنقدر در این فشار بوده ایم که دیگر احساسش نمی کنیم. انتظار هم همینطور است. آنقدر عمرهایمان به انتظار گذشته است که دیگر به خود انتظار فکر نمی کنیم. اینکه انتظار می تواند چقدر تلخ و دهشتناک باشد. فکر نمی کنیم شاید روزی انتظاری به پایان رسید و رسیدن اصلا آن چیزی نبود که می خواستیم. شاید آن لحظه پایانی آنقدر پوچ و حقیر باشد که به جای تمام آن همه سال ایستادن و چشم دوختن، به ثانیه ای پیر و خموده شویم. نمی نگریم که شاید این سالها و ثانیه ها می گذرند و شاید اصلا به پایانی نرسند. شاید هنوز شعله امید در دل داشته باشی اما جسم آنقدر فرسود که دیگر برای ایستادن توانی در پوست و استخوان نمانده باشد. ناچار پلک هایت را روی خاک سرد برهم می گذاری و بار دیگر در جانت نقطه وصال و شیرینی رسیدن را برای خودت میسازی و آرام زیر لب می گویی: اَلَیسَ الصّبحُ بِقَریبٍ؟»

چقدر انتظار سخت است!

 

 

 


یاهو

مسجد امام سجاد اولین جایی بود که مکبر شدم. سال اول ابتدایی یواشکی توی گوش آقاجان گفتم. دانه های زرد تسبیح، تند و تند از میان انگشتانش سر می خوردند و پایین می افتادند. خط باریک لبانش میان انبوه ریش و سبیل تکان می خورد. از گوشه چشم هیکلم را برانداز کرد. تسبیح را آرام پرت کرد جلوی مهرش.

: نه هنوز زوده باباجان. دیر نمیشه

و ایستاد به خواندن نماز غفلیه. اما سال دوم ابتدایی از آقاجان اجازه نگرفتم. نماز ظهر بود و مسجد خلوت. مامومین و شیخ همگی پیر بودند جز چند بازاری نزدیک مسجد که چهره تراشیده شان جوانتر نشان می داد. جانماز شیخ از محراب فاصله داشت. دو سه صف آمده بود عقب تا اتصال زن ها از پشت درست باشد. بسم الله الرحمن الرحیم شیخ تمام شده بود که تازه رفتم جلو. انتهای صف اول ایستادم. جایی که راه در رفتن داشته باشم. چند پیرمرد چپ چپ نگاهی انداختند و الله اکبر بلند و کشداری گفتند. مرد بازاری سرش را پایین انداخته بود تا پوزخندش دیده نشود. تمام کارهای مکبری را بلد بودم. توی مسیر مدرسه کلی نماز خیالی را مکبری کرده بودم. پاهایم بی اختیار می لرزید. صدایم بیشتر. نماز که تمام شد بی آنکه آیه ( ان الله و ملائکته) را بخوانم رفتم صف آخر نشستم. انگشت و نگاهم توی نقش قالی بود  اما رد نگاه ها را روی چهره ام احساس می کردم. مرد کناری آرام زد به پشتم و گفت: ماشالا. احسنت. از خجالت سرم بیشتر روی سینه ام خم شد. شیخ نماز دوم را شروع کرد. یکی از پیرمردهای صف اولی برگشت و نگاهم کرد. نمی خواستم دوباره جلو بروم. پیرمرد گفت: ماشالا. پسرجان بیا وایستا دیگه. و این بار رفتم یک متری شیخ ایستادم.

مسجد امام سجاد مسجد کوچکی نبود. اما مخاطبش آدم های سن و سال دار بود. متولیانش چند فامیل کت کلفت بودند که توی کوچه مسجد می نشستند. اخلاق خاصی داشتند و نمی گذاشتند هر برنامه ای توی مسجد اتفاق بیافتد. مکبری من از معدود بی برنامگی هایی بود که احساس کردند مضر نیست و گذاشتند ادامه پیدا کند. مسجد کانون فرهنگی نداشت و سه وعده نماز با دعای توسل و کمیل تنها فعالیتش بود. دو سال تنها مکبر مسجد بودم. وقت هایی که شیفت صبح بودم نماز ظهر و عصر را هم مسجد می رفتم. هرکاری در مسجد می کردم. مکبری، اذان میان دو نماز، پخش کتاب دعا و قند. تنها منتظر دستور بودم. شیخ مسجد پیرمردی کوتاه قد بود با ریش ه و چند دانه موی سپید روی چانه. آقاجان می گفت: بچه ای ندارد. کاری به کار من نداشت. تنها یک بار قبل تکبیر دستهایش را آورد پایین و با انگشت اشاره کرد بروم سمتش. ترسیدم. یک قدم نزدیک شدم نه بیشتر. صدایش داخل میکروفن گیره شده به قبایش پیچید: پسرجان بذار الله اکبر من تمام بشه. بعدش تکبیر رو اعلام کن. نماز مردمو خراب میکنی.

 با صورت سرخ شده چشمی آرام گفتم. آنقدر آرام که خودم نشنیدم. تا مدتها از دست شیخ برزخ بودم. مثل دو همکاری بودیم که ناچار باید با هم کار کنند. نگاهش نمی کردم. فقط از تکان خوردن عبایش می دانستم وقت گفتن تکبیر است. تا اینکه، یک شب عید میان نماز مغرب و عشا برگشت سمت جمعیت. یکی از هیات امناهای هیکلی با بسته ای دوید سمتش. زیر مسجد خالی بود و با هر قدمش زمین می لرزید. کاغذی داد دست شیخ. چند بار به چشم نزدیک کرد و بالاخره گفت: آقای محمد عربی. نمی دانستم چه کنم. هیات امنا با دست اشاره کرد که یعنی پاشو بیا. هر دوتایشان چند ماچ به صورتم چسباندند و بسته را دادند دستم. توی خانه بازش کردم. دفتر و جعبه مدادرنگی دوازده تایی بود. روابطم با شیخ دوباره صلح و سلم شد. از کل سال فقط عید نوروز بین دو نماز می نشستم و تبریک عیدی می گفتم. شیخ هم با لب های غنچه دو تا ماچ خیس می نشاند روی صورتم. و دیگر تا سال بعد کاری به شیخ نداشتم. شیخ پیر بود و گاهی توی نماز اشتباه می کرد. اولین بار که به جای تشهد می خواست بلند شود هول کردم و گفتم حتما شیخ بهتر می دادند و من هم گفتم ( بحول الله) که ناگهان چند پیرمرد صف اولی با تشر گفتند: الحمد الله و شیخ خودش را روی زمین انداخت. بعد از آن فقط منتظر سوتی های شیخ بودم. دوست داشتم شیخ حرکتی را اشتباه کند تا بلند بهش تذکر دهم و توی دل کلی خوشحالی کنم. البته یک بار هم من نماز همه را به اشتباه انداختم.

سال چهارم پایان حکومت بی چون و چرای من بر محدوده مکبری بود. تازه داشتم خودم را برای موذنی از پشت بلندگو آماده میکردم. آنوقت صدایم توی کل محل می پیچید و می توانستم برای همه ی بچه های کوچه تعریف کنم. اما سرنوشت اینطور نبود. یک نماز ظهر بود که به مسجد آمد. کل نماز به جای آنکه مهرش را نگاه کند به من خیره شده بود. میان دو نماز آمد کنارم نشست. می شناختمش. مدرسه خودمان درس می خواند. یک سال از من بزرگتر بود. الکی نمازم را کش دادم. اما ساده و بی خیال نگاهم می کرد. بعد نماز رک رفت سر اصل مطلب. اما قشنگ گفت، طوری که دلم غنج رفت. گفت: اجازه میدی نماز دوم من مکبر باشم. حس خوشی و تنفر را با هم داشتم. مثل پادشاهی بودم که از خزانه بیکرانش می خواهد تحفه ای ناقابل بدهد اما می ترسد با همان هدیه تمام پادشاهیش برود. اولش گفتم نه. پیله کرد و اصرار. خجالت کشیدم دوباره نه بگویم. بله را که گرفت تندی رفت کنار شیخ ایستاد. برخلاف من که از اواسط اقامه یواش می خزیدم کنار شیخ، او از قبل اقامه ایستاده بود و تلاش می کرد نیش بازش را ببندد. تمام نماز تلاش کردم اشکالی از مکبری اش بگیرم اما صدایش انصافا از من بهتر بود. بعد نماز تا نزدیک خانه مان آمد و وراجی کرد. می خواستم از شرش خلاص شوم اما پررو تر از این حرفها بود. از وعده بعدی پایه ثابت مکبری شد. اولش از حسادت چشم دیدنش را نداشتم. اما آنقدر پسر ساده و وراجی بود که ناچار دوست شدیم. کار از جایی بیخ پیدا کرد که یکی از متولیان دیگر مسجد خانه اش را آورد داخل کوچه مسجد. و پای پسر دبیرستانی اش به مسجد باز شد. این قضیه کمی بعد از آن بود که مکبر سومی هم به جمع مان اضافه شد. پسر تپلی که صدای نازی داشت و دوستم بی اجازه من به مقام مکبری راهش داده بود. قول داده بود نمازهای ظهر نیاید و ما هم ناچار راضی شدیم. اما پسر متولی با آمدنش چنان لگدی به حکومت نیم بندم زد که دیگر پینه نشد. پسر متولی، قدبلند و خوش تیپ بود. خوش صحبت به همراه تیکه هایی که  با روی خوش به آدم می انداخت. همیشه برایت جوابی در سر آستین داشت. ابتدا برایمان مشاور بود. برنامه مکبری مان را تنظیم می کرد. اما بعدش دیگر بدون حرف او اجازه مکبری نداشتیم. هیچگاه نفهمیدم که چرا با من سر لج است. جلوی دو مکبر دیگر صدایم را مسخره می کرد. پسری دبستانی بودم که صدایی زیر و جیغ جیغو داشتم. در خانه بی وقفه با صدایم ور می رفتم تا کلفت شود و بتوانم چهچه بزنم. اما این چیزی از کینه پسر متولی کم نمی کرد. جبهه ام خالی شده بود و رفیق ساده و پسر چاق هم مطیع بی چون و چرای او شده بودند.خودش مکبری نمی کرد اما کمترین اجازه مکبری را به من می داد.

مسجد جز ماه رمضان فقط در شب ولادت امام سجاد شلوغ می شد. آنقدر شلوغ که پرده میان مسجد را جمع می کردند و تمام مسجد برای مردان می شد. مردم از همه جا می آمدند و تا دو ساعت بعد از نماز مداحان توی صف مداحی بودند. سینی سینی شیرینی و شربت نذری میان مردم می چرخید. و در این میان برای ما مکبری در این شب افتخار بزرگی بود. اما این بار پسر جذاب متولی زهرش را تمام در جانم ریخت. مکبری هیچکدام از نمازها را به من نداد. اولش شاخه و شانه کشیدم بعدش به التماس کردن افتادم. از دوستان مکبرم خواهش کردم. اما مکبری شب ولادت چیزی نبود که از آن بگذرند. شب ولادت با آقاجان به مسجد رفتیم. بچه ها دست تکان دادند اما رو برگرداندم. تنها امیدم این بود که یک کدامشان نباشند. اما خپل و ساده هر دو بودند. پسر متولی خیره نگاه می کرد و پوزخندی روی صورت خبیثش ماسیده بود. میان دو نماز متولی دوید سمت میکروفن. زمین زیر بدن تمام آدم ها می لرزید. مثل اشک توی چشمان من. متولی خواهش کرد مردم کمی چفت تر بشینند تا برای بقیه هم جا باز شود. نماز دوم را فرادی خواندم. آقاجان گفت: کجا؟ جوابش را ندادم و کفش ها را پاشنه خوابیده پایم کردم و زدم بیرون. میان کوچه های تاریک می چرخیدم و اشک بی محابا می ریخت روی صورتم. تصمیم گرفتم میان نماز برگردم و یک مشت میان صورت پسر متولی بخوابانم. اما می دانستم شدنی نیست. راهم را به سمت خانه کج کردم. صدای اولین مداح از بلندگوهای مسجد شنیده می شد. بغض گلویم را فشارمیداد. آرام الله اکبر و ذکرهای مکبری می گفتم. اما هیچکدام بم و خوش نوا نمی شد. چند بار دیگر به مسجد رفتم اما دیگر دلم به مکبری نمی رفت. چندی بعد یک نمازخانه موقت نزدیک خانه مان تاسیس شد. طبقه دوم یک آپارتمان بود و تا زمان ساخت مسجدی در همان نزدیکی می خواستند آنجا نماز برگزار کنند. دیگر به مسجد امام سجاد نرفتم.


یاهو

پنج سال بعد از مرگ بابابزرگم فهمیدم سیگاری بوده. مسلما از این سیگاری های قهار نبوده اما طبق گفته پدرم هر ازگاهی بدش نمی آمده سیگاری آتش بزند. بابابزرگم از رموز عالم بود. همین که تا شانزده سالگی نفهمیدم سیگاری بوده خودش مثال خوبی است. یا اینکه پدرم هیچوقت نفهمید پدرش به چه کسی رای می داد.

سیگار از ممنوعات خانواده مان است که هنوز کشفش نکرده ام. سیگار از آن خط قرمزهایی است که همه جوان ها دوست دارند یک بار هم که شده از بالایش بپرند. در سن پنجاه سالگی هم برای بقیه خاطره اولین پک پنهانی شان را با کلی شوخی و خنده می گویند. بعضی خاطره شان را با سبیل و دندان زرده شده می گویند و بعضی به جز همان خاطره، تجربه دیگری از سیگار ندارند. پدرم از آن دسته ای بود که اولین کامش را از سیگار جایی میگیرد که بابابزرگ هم می بیند. و مثل تمام مردان پر ابهت با یک تذکر و گوشه چشم کاری می کند که پدر دور سیگار و رفیق سیگاری را خط می کشد. به همین خاطر پنج سال بعد از مرگش بشنوی که خودش گهگداری نخ سیگاری به لب میگرفته کار سختی است. البته این تذکر بابابزرگ فقط برای پدرم افاقه کرد و عمویم از معدود سیگاری هایی فامیل به شمار می آید. اما بزرگترین سیگاری زندگی ام دایی مادرم است. مرد هفتاد ساله ای که انگار روی تارهای صوتی اش نیم کیلو خاکستر سیگار نشسته. صدای زمخت و درشت دایی کاملا مناسب نگاه مردانه اش است. نگاهش چنان محکم توی بدنت فرو میرود که وقتی خنده ای سر میدهد برای چند ثانیه نفسی راحت می کشی. دایی پنج شش دوره رییس شورای روستا بود و هیبتش فقط همین سیگار را کم دارد و گویا خودش هم می دادند، چون با این همه بیماری که به جانش نشسته هنوز دود لای انگشتانش می پیچد. عاشق ماه رمضان هایی هستم که افطار خانه بی بی دعوت هستیم و دایی بعدش به ستون بارخواب تکیه می دهد و بی اعتنا به حرفهای تو سیگار به سیگار روشن می کند. از معدود جامانده های نسل مرد سالاری که تمام کرک و پَرَت را مثل خاکستر سیگار با یک ضربه انگشت می ریزد.

من هم دوست دارم که برای یک بار هم که شده این تابو را بشکنم. اما متاسفانه از بوی سیگار متنفرم. و هر جوان همسنی را در حال سیگار کشیدن می بینم ناخواسته اندوهی به دلم می نشیند. گویا استایل سیگار تنها به مردهای جاافتاده می آید. آدمی که بعد یک روز سخت می خواهد تمام مشکلات را با کام اول به فراموشی بسپارد. برای همین می دانم روزی این کار را انجام میدهم. اما زمانش هنوز نرسیده. باید اول کمر نحیفم کمی زیر فشار زندگی برود تا بی توجه به بوی بدش بتوانم سیگاری به لب بگیرم. این روزها مذبوحانه تنها به دنبال یافتن دلیلی هستم تا بتوانم خودم را داخل سیگاری ها کنم. به همین خاطر وقتی خاطره سیگار کشیدن بابابزرگ را شنیدم کلی خوشحال شدم. با یک حساب سر انگشتی متوجه شدم می توانم تنها نوه ای باشم که با یاد و نام بابابزرگ سیگاری می شود. البته نمی دانم به این میراث افتخار خواهد کرد یا نه. اما مسلما به سبک سیگار کشیدن بابابزرگ می شود افتخار کرد. مردی که هیچگاه توی جیبهایش بسته سیگار پیدا نشد و بعد هر وعده غذا هوس یک نخ نکرد. بابابزرگ آدم با اراده ای بود. من هم این اراده را می خواهم و کمی سیگار. تا شاید دود و کاغذی که میان انگشتان می سوزد و خاکستر میشود کمی به عیار مردانگی نداشته مان اضافه کند. برای همین، این روزها، توی زندگی بزرگان و علما سرک می کشم تا ردی از خاکستر سیگار پیدا کنم و توجیهی برای خودم بسازم. البته ادبیاتی که زیاد می خوانم و فلسفه ای که می خواهم بخوانم، بهانه های خوبی هستند برای سیگاری شدن و کاملا به سیگار می آیند.

من حتی بهترین مکان را برای اولین پک پیدا کرده ام. جایی که سیگار و سیگاری به راحتی پیدا می شود و اگر دود از دهان بیرون کنی کسی با تعجب نگاهت نمی کند. پیاده روی اربعین. در این چهار سال اربعینی که خدا توفیق داد، متوجه شدم سیگار بزرگترین نقطه تفاهم جوان ایرانی و عراقی است. البته جوان عراقی سیگار را بی خیال و از سر عادتی مرسوم می کشد. اما ایرانی ها از روی هیجان و با قیافه گرفتن های خاص. این را می توانی از حرص و ولعی در کام گرفتن دارند، بفهمی. آن سوی مرز ایران تقریبا همه دوستانم سیگاری میشوند. دلیلش هم اینکه، تنها کافی است به یک عراقی یک ندا بدهی تا بی تفاوت یک سیگار نازک و ارزان برایت بگیراند. من حتی بزرگترین شانس خودم را هم از دست دادم. یکی از دوستان به اصرار صاحبخانه مهربان عراقی پاکتی کامل قبول کرد. نیم روز که آفتاب داغ عراق می تابید، در پناه سایه یک موکب نشسته بودیم. رفیق به همه نخی داد و آتش زدند. به دود رقصان خیره بودم و جرات نکردم دعوتش را قبول کنم. هیچ خبری از نگاه عتاب آلود پدر نبود. رفیق ناباب هم به وفور مهیا بود. اما نکشیدم. می دانم این مقاومت دیر یا زود روزی خواهد شکست. اگر امانی از مرگ برایم باشد خودم این افق را در سی سالگی می بینم. اما دوست دارم اگر مُردم خاطره سیگاری بودنم همین قدر ناب و دست نخورده برای نوه هایم بماند. اگر این چنین نشد حداقل یک عکس با سیگار داشته باشم که خاکسترش هر لحظه می خواهد بریزد و من بی خیال در دریای تفکراتم فرو رفته ام و این کاغذ نیم سوخته، نیمچه هیبت مردانگی به من داده.


یاهو

قطار تهران،مشهد سحرگاه به مقصد رسید. هوای مشهد بارانی بود. ابرها آهسته و کند می باریدند. اما قطرات سرد زمستانی، گرمای پوست را چاک می دادند. مردم چمدان و کیف به دست پا تند کرده بودند. با هر قدم، خیسی کف ایستگاه خودش را از انتهای کفش به پشت شلوار و چادر جماعت می رساند. توده های سفید بخار از دهان بیرون می آمد و لحظه ای بعد در تاریکی و سرما محو می شد. صدای چرخ باربر و گام های تند قاطی شده بود با افتادن باران روی سنگ سرد سکوها. چند قطار خیس و خاموش روی ریل ها ایستاده بودند. دو سمت کلاه را پایین کشیدم تا لاله های سرخ گوش را پناه دهم. درب خودکار ایستگاه باز شد. گرما و موسیقی یکباره بر جانم نشست. نفس زمستان پشت در جا ماند. به سمت صندلی ها آمدم. به سمت تو. تویی که آنجا تنها نشسته بودی.

دسته کوچکی از صندلی ها در مسیر خروجی بودند. دورتر از تمامی صندلی ها که روبروی باجه اطلاعات و تابلوهای اعلانات قرار داشتند. جزیره کوچکی از صندلی های فی که مغازه سوغات فروشی از تمام صندلی های دیگر جدایش کرده بود. از میان تمام ردیف های خالی صندلی، تو تنهایی یک صندلی را پر کرده بودی. خلوت آرام آن دسته صندلی بی اختیار مرا به آن سمت کشاند. جایی دوتر از تمامی شلوغی ها و صحبت ها. و من تازه وقتی نشستم تو را دیدم. تو یک ردیف جلوتر بودی با شش صندلی فاصله از سمت چپ. جوری که سهم نگاهم تنها به گوشه ای از سمت راست صورتت می رسید.

چهل دقیقه را باید در ایستگاه می ماندم. تا اذان بگویند و در مدرسه را باز کنند. من از سر اجبار روی آن ردیف سرد آهنی نشسته بودم، تو در سحرگاه بارانی راه آهن چه می کردی؟ سرت کمی خم شده بود روی گوشی و چشمانت دیده نمی شد. لبه ی آبی روسری از سیاهی چادر پیش آمده بود و بر پیشانی ات سایبان شده بود. روسری ات را لبنانی بسته بودی و گونه ات در مسیری آبی رنگ تقطیع شده بود. از چشمانت، نگاهی جدی سُر می خورد و می رسید به صفحه موبایل. هر از گاهی انگشتان باریکت روی کیبورد ضربه می زد. سرعت تایپت بالا بود و از میان ضربات تند دو شصتت تند تند کلمه بیرون می آمد. پای راستت را روی پای چپ گذاشته بودی و اجازه داده بودی شلوار لی از حدود سیاه چادر بیرون بیاید. کفش آبی اسپورتت با دو گره محکم پاپیونی تمام می شد. می توانم کلمات و سطرها از تو بگویم. این تمام ده ثانیه حضور تو در چشمان من بود. ده ثانیه ای که جزئیاتش را به حیای نگاهت می پوشانم و بیش از این به زبان و کلمه آلوده اش نمی کنم. بگذار جزئیات این ده ثانیه از زندگی ات غینمت من باشد. محفوظ در گنجینه دل که جز در تنهایی شب های تار، پرده از آن برنمی دارم.

بعد ده ثانیه تازه پلک روی هم آمد و خط محکم نگاه را از تو برید.  استغفاری دروغین در دهان چرخاندم. از میان کوله کتاب عشق سالهای وبا را برداشتم. در میانه کتاب بودم. جایی که قهرمان از سر خشم و زخمی از خنجر معشوقه به هر بت یک شبه ای روی می آورد. کلمات تهی از هر معنا از پیش چشمانم می گذشتند. سطرها بدون داشتن مفهومی تمام می شدند. لحظه ای ایمانم را به تمام آن ده ثانیه از دست دادم. نکند گرمای دلپذیر سالن با دلنشینی موسیقی عجین شد و تو را برای لحظه در پیش چشمانم رویایی جلوه داد؟ نگاهم خجول و بی تاب از روی خطوط دوید و دوباره خودش را روی نیم رخ راست تو پیدا کرد. شرم که بر تو شک کردم. طراوت آن لحظه چیزی از نگاه اول کم نداشت. چشمانم طمع کرده بود. کلمات تو برای چه کسی فرستاده می شد؟ شریک خلوت سحرگاهی ات که بود که لحظه ای نگاه از موبایلت جدا نمی کردی؟ آیا محبوبی بود که من به حدودش کرده بودم و تمام این نگاه و حرفهایم برایت شوخی بی معنایی بود؟ حلقه ای در انگشتانت ندیدم. نه امکان ندارد. چگونه محبوبی که تو را در این سحرگاه سرد زمستانی در ایستگاه راه آهن تنها گذاشته و خود را فقط با کلماتی از تو مشغول کند؟ نه امکان ندارد. حتما تو هم از سکوت و خلوت گرم این ایستگاه برای خود می نوشتی. تو هم مثل من حرفهایت را با تنهایی به اشتراک گذاشته بودی. کلمات تو نیز حتما در سکوت سرد مجازی رها می شد و بی هیچ امیدی در میان تمام حرفها گم می شد و هیچگاه به دست محبوب نمی رسید.

خیالم آسوده شد. قطار دیگری به ایستگاه رسید. دوباره مردم و قدم های تند به سمت در خودکار. مردم از کنار سکوت گرم من و تو گذشتند. بی آنکه بداند در این فضای خالی چه حرف شیرینی می طراود و این مجالست دور با چه شوری همراه است. چند قدم به سمت جزیره کوچک ما کج شد. تلخ شدم. کتاب و پاهایم را جمع کردم. مرد و زنی به همراه دو دختر آمدند و از باریکه میان پیش پاهایم گذشتند. از جنس ما نبودند. مکشوف بودند. خودشان پشت رنگ و لعابی دروغین پنهان بودند. موها به التماس، شال را در نیمه سر نگه داشته بودند. طرواتی نبود. همه چیز دورغین و غلو شده بود. تمام این نگاه ها هرز رفت و از تو دریغ شد. خلوت سحرگاهی به زهرخندهای بلندشان آلوده شد. شیرینی آرامش تو در غوغای حرفهای بی انتهایشان گم شد. نگاهم قرار نداشت. نه بر خط کتاب می نشست و نه بر نیم رخ تو. تو گویی اما با این حجم آدم که بی اجازه این خلوت را دریدند مشکلی نداشتی. همچنان بر کیبور ضربه می زدی و سر بلند نمی کردی. خشم آتشم زد. بیش از حضور این آدم ها، بی اعتنایی تو. دلم گرفت از اینکه تمام این خیال ها و حرفها پیش از رسیدن به تو محو می شوند. اینکه تمام این معاشقه لحظه ای پاسخ نخواهد داشت. عهد کردم که دیگر از کلمات کتاب نگاه را ندهم. می خواندم و می دیدم که قهرمان هم پس از هر تلاش باز در کنج تنهایی، خود را مفلوک و فقیر تکه ای محبت می یافت. مسافران آمدند و رفتند. خانواده و دو دختر مکشوف کمی نشستند و رفتند. سرم روی کتاب مانده بود. آتش خشم گر گرفت و زود خاکستر شد. دلم تمنای نگاهی دیگر داشت. زیر لب لعنتی بر شیطان فرستادم. دل بر من لعنت فرستاد که به بهانه ای کودکانه نگاه از تو بازگرفتم. چشم را نمی توان زنجیر کرد. از سیاهی کلمات بهانه سیاهی چادرت را می گرفت. عهد را شکستم. دهان عقل بستم و چشم را روانه صندلی ات کردم. صندلی خالی بود. پیش از آنکه بدانم رفته بودی. جز از نیم رخی نمی شناختمت. اگر هم همچنان باد در میان چادرت می پیچد دیگر به یاد نمی آوردمت. نمی دانم تو را در کدامین سطر گم کردم؟ شاید، همان که تمام کلماتت را تقدیمش کردی آمد و تو را برد. در جزیره کوچک صندلی ها تنها من بودم و حضور تو که هنوز جان داشت. کتاب را بستم. گویا بهانه وجودش آن بود که در پشت برگه هایش پنهان شوم و تو را نظاره کنم. از ایستگاه بیرون آمدم. صدای اذان دوید میان قطرات باران. سوز سردی به جانم ریخت. آسمان دلم گرفته بود. کجا رفتی؟

تو را بارها یافتم و گم کردم. باری در انتهای اتوبوس نشسته بودی و صادق هدایت می خواندی و من می خواستم بیایم و کتاب را از دستت بگیرم. باری در ظلمت سینما با دهانی غنچه ای خیره مانده بودی بر پرده. باری در گوشه شبستان مقصود رو به گنبد زیارت نامه می خواندی. گاه کتان می پوشیدی و چادر ملی. گاه پوشیه می زدی و انگشتانت سبابه ات را در بند چادر انداخته بودی. گاه کوله می انداختی و ساق فیروزه ای زده بودی. تو بودی و نبودی. اما می دانم روزی تو را به تنهایی می یابم. با چهره ای که دیگر تغییر نخواهد. و برای همیشه از نمایی تمام رخ چهره ات را بر سینه می سپارم.


یاهو

خبر، تلخ و ناگهانی بود. بر پیشانی بلوار معلم یک پرچم ایران زده اند بر سر یک میله بلند. از میدان شهربانی که می پیچی سمت بلوار معلم تازه در گلوگاه متوجه میشوی عجب ورودی بدی است. کج و تنگ. فرمان را باید بیش از انتظار بچرخانی تا داخل مسیر بمانی. تازه اگر سرعتت معقول باشد و بتوانی کنترل کنی.

خبر تلخ و ناگهانی بود. سه شب مانده به عید در میان پست های اینستاگرام متوجه شدم که حسن مرد.

سرعت موتور بالا است. فرمان موتور آنقدر که باید به سمت بلوار نمی چرخد. پیش از ترمز و هر کار دیگر چرخ به لبه بلوار گیر می کند. یک نفر از روی موتور پرت می شود و به میله پرچم کوبیده می شود. سری روی پیچ میله پایین می آید. پیچ محکم است و کلفت. جمجمه را می شکافد  و تا میانه مغز پیش می رود. خبر تلخ و ناگهانی است. حسن در جا می میرد.

مدرسه های نمونه خوب بودند و بد. یک فرصت عالی برای یک بچه روستایی تا بتواند در یک محیط شبانه روزی دولتی با کمترین هزینه تحت تعلیم معلم های باسابقه باشد. البته وجود افرادی را هم باید تحمل می کردند. بچه های درسخوان و پرفیس شهری که اکثرشان یک خانواده فئودال داشتند. اساس مدرسه های نمونه برای بچه های روستایی بود اما به طرز شگفتی چهل درصد آزمون ورودی را بچه های شهر تکمیل می کردند. و از آنجایی که شهرمان مدرسه تیزهوشان نداشت و آزمون هم نیاز به درس خواندن دارد بچه هایی زیادخوان قبول می شدند. بچه های شهر عموما زیاد درس می خواندند. استعداد خاصی نداشتند. فقط زیاد می خواندند. نه به خاطر خود درس که بیشتر به خاطر طبقه اجتماعی شان. عموم پدرو مادرهایشان دکتر و مهندس بودند یا تاجرهای گردن کلفت و برای حفظ آبروی خانوادگی نمیشد نمره ضعیف بگیرند. اگر هم می خواستند لعن و نفرین خانواده نمی گذاشت. در ضمن مثل یک مدرسه معمولی ملاک دوست پیدا کردن میزان مرام و معرفت طرف نبود بلکه نمره تو گروه دوستی ات را مشخص می کرد. و همیشه این احساس را داشتی که آن گروه درس خوان تر خیلی باحالتر هم هستند. بچه های روستا آن سوی ماجرا بودند. بچه هایی پر استعداد که تمام تلاششان را در همان آزمون ورودی انجام داده بودند و دیگر برای سه سال آینده حال نداشتند. به همین خاطر نیمه انتهایی کلاس را تشکیل می دادند. عموما یا خواب بودند یا در حال مسخره بازی و خنده. با همان کورسوی استعداد خودشان را در مرز قبولی و نیتی معلم ها نگه داشته بودند. برای خودشان تشکیلات خاصی داشتند. رفاقت هایشان به خاطر زندگی بیست و چهار با هم رنگ و لعاب دیگری داشت. و رفاقت با یک بچه شهری را از فحش ناموس بدتر می دانستند. نفرتشان در حدی بود که اگر کسی میان پروپای بچه های شهری می چرخید تا عمر داشت در خوابگاه و مدرسه مطرود می شد. در این میان من و دوستم نمونه های عجیبی بودیم. من یک شهری بودم که نه خانواده پولداری داشتم و نه درس می خواندم. البته همیشه تظاهر به درس خواندن می کردم اما این دلیل نمی شد که نمره های خوب بگیرم. به همین خاطر در میان گروهای شهری بیشتر شبیه سندروم دامی بودم که گاهی سر به سرش می گذاشتند. البته باید اعتراف کنم که خیلی از ولگردی ها و تفریحاتشان با خرجهای گزافی همراه بود که در توان من نبود. از طرفی اسم و رسم شهری بودن مانع بود شده بود که در جمع روستایی ها پذیرفته شوم. به جز جعفر که یک نمونه نادر روستایی بود. دریغ از اپسیلونی هوش و استعداد که با این حال روی همه بچه های شهری را در درس خواندن سفید کرده بود. جعفر از دو جهت مبغوض روستایی ها بود. یکی اینکه زیاد درس می خواند و درس خواندن یعنی تشبه به شهری ها و این عین کفر بود. از جهتی خبر همه خلافکاری های داخل خوابگاه را تحویل سرپرست می داد. چند باری هم سر خبرکشی بدجور کتک خورد. زوج خوبی بودیم. یک شهری تنبل به همراه روستایی درسخوان. مبغوض نژاد خودمان. هر سه سال نیمکت مان جایی در مرز هر دو گروه بود. وسط ترین نیمکت کلاس. بیشتر که با خود فکر می کنم می بینم هیچ محبت و علاقه به هم نداشتیم. تنها خیلی خوب حال همدیگر را درک می کردیم. می توانستیم ساعت های به هم سرکوفت بزنیم و لج همدیگر را دربیاوریم و اما هیچ مشکلی برای کنار هم نشستن نداشتیم. تنها انتهای سال سوم بود که کمی میانمان فاصله افتاد. همچنان هم میزی بودیم اما بیشتر با یک گروه درس خوان شهری می چرخید. ناچار پذیرفته بودند که جعفر هم می تواند یکی از آنها باشد. اگر من هم برای یک امتحان تاریخ کتاب را سیزده دور می کردم حتما روی دست بلند می کردند. در حالیکه اخلاق و روحیات بچه های شهر برایم مشمئز کننده بود نسبت به تشکیلات و رفتار بچه های روستا کنجکاو بودم. محیط روستا عیارشان را آب دیده تر کرده بود  و مردانه تر رفتار و شوخی می کردند. مثل شهری ها برای نمره گریه نمی کردند. ولخرجی های غیر معقول نداشتند. رفاقتهایشان پایه های محکم تری داشت.  و اینکه نسبت به آینده شان مثل شهری ها رویاپردازی نمی کردند. البته بچه های شهر هم رویایی خاصی نداشتند. فقط همان حرفهایی که والدین پرمدعایشان توی ذهنشان چپانده بودند را دوباره بلغور می کردند. تلاش های من هم در اواخر سال سوم تا حدودی جواب داد. نمره های بدم و انشاهای خوبی که برای بعضی روستایی ها می نوشتم باعث شد تا در دل برخی ها جا پیدا کنم. حسن یکی از آنها بود. برادر دوقلویش کلاس دیوار به دیوار بود. غمی نبود. غیر از چند ساعت درس و بحث باقی روز را باهم بودند. حسن ساده بود. در تمامی رفتارهای شوخی و جدی اش. برای صحبت کردن با حسن دلیل خاصی نیاز نبود. خودش بی دلیل حرف را به زبانت می آورد. گاه از مسخره‌بازی هایش تعجب میکردی و وقتی ساکت و متحیر از تمام آن همه مردانگی که به یکباره در رفتارش ظهور پیدا می‌کرد. حسن نمود همان انسان روستا بود. اگرچه از خیلی روستایی ها شهری‌تر صحبت می‌کرد. دوستی طولانی نبود. اما اجزای آن صورت از میان آن همه چهره هنوز برایم زنده تر است.

حسن و حسین بعد راهنمایی طلبه شدند. من سال اول دبیرستان را خواندم. و بعد فهمیدم با این روند درس خواندن و بی علاقگی کنکور را به حتم می‌مالم و چیزی از داخلش درنمی‌آید‌. به حکم اینکه ادبیات عرب را بهتر می‌فهمیدم و یک عمر پامنبری مسجد و هیات بودم طلبه شدم. به رسم علما از حوزه شهرمان شروع کردم. حسن اما از آنجا رفته بود. سالها از دور همدیگر را میدیدیم به حکم هم لباس بودن و گذشته شیرین حال همدیگر را می‌پرسیدیم. لبخندی به نشانه تمام آن شیطنت های راهنمایی بر لب‌مان مانده بود. غرق زندگی بودیم. گمان نمی کردیم سال و ماهی بیاید و دیگر نتوانی آن همه خاطره را با یک لبخند تحویل کسی دیگر بدهیم. آن وقت تازه خود او را مرور میکنی. آنکه رفته و تو را با بهت و حقیقت این دنیا تنها گذاشته.

خبر تلخ و ناگهانی بود. یکی از دوستان گفت چند روز بعد از تصادف روی خون شتک زده حسن پای میله‌ی پرچم چند کیسه سیمان گذاشتند. انگار بخواهند روی جمله نصفه‌ای به زور نقطه اتمام بگذارند. دوست دارم فردا برای چهلم تمام بچه های کلاس را ببرم پای همان میله‌ی پرچم. کنار همان خون جامانده از حسن بشینیم و کمی باور کنیم یکی از نیمکت های کلاسمان خالی شد. تمام شهری‌ها و روستایی‌ها برای لحظه‌ای آنجا باشیم و فکر کنیم کم شدیم و مرزهای دروغین نگذاشت هم را بفهمیم و دوست داشته باشیم. دوست دارم لحظه ای پای آن میله‌ی پرچم بشینم و این خبر تلخ و ناگهانی را از جان باور کنم.


یاهو

مادرم حافظه تاریخی اش حرف ندارد. سن و سال دورترین بچه های فامیل و همسایه را به سال و ماه می داند. هیچ کس جرات ندارد م در مورد مساله تاریخ تولد بحث کند. مادرم تاریخ تولد همه را می داند جز خودش. مادرم دو سه خواهر بزرگتر داشت که هیچ کدام از آب و گل درنیامدند. خاله نرجس خاتونم از همان خواهرها بود که هنوز از شیر گرفته نشده مریض می شود و عمرش را به شما می دهد. نوزاد بعدی مادر من بود که از میان تمام امراض شایع جان سالم به در می برد و پدربزرگم که گویا بسیار متعجب بوده و امید به زنده ماندن مادرم نداشته تصمیم می گیرد از همان شناسنامه نرجس خاتون برای مادرم استفاده کند. و این طوری می شود که مادرم یک عمر با هویتی جعلی و شناسنامه ای دو سال بزرگتر از خودش در مام وطن به زندگی مشغول می شود. تنها جمله منقول از بزرگان این است که مادرم بچه پای کرسی بوده. پس به قطع و یقین می توان دانست که مادرم فرزند شش ماهه دوم سال است. چیزی که به قطع و یقین هیچ کارمند اداره ای نمی داند این است که مادرم یک عمر در تمامی محافل و مجالسِ رسمی اسم خواهرش را به دوش می کشد در حالیکه ما او را به اسم دیگری می شناسیم. و این حکایت مصداق همان کوزه گری است که از کوزه شکسته آب می خورد.

ما خانواده تکه و پاره ای هستیم. از وقتی چشم باز کرده ام بچه های خانواده به قصد درس و دانشگاه و زندگی از خانه رفته اند. پس جای تعجبی ندارد که مجموع ساعاتی که با بعضی از دوستان کودکی بودم از تمام ساعاتی که و برادرانم بودم بیشتر باشد. خواهر و برادرانم در طول این بیست سال زندگی بیشتر برایم مثل داد زدن جلوی کوه بودند. می آیند و می روند. از خودت هستند و بخواهی و نخواهی به تو بازمی گردند. راه خلاصی از خانواده نیست. آدم چاره ای جز دل بستن به هم خون خودش ندارد. بی بهانه برمی گردند به زندگی ات، با هزاران تغییر و حرف. دل می بندی و قبولش می کنی، می رود و زندگی را بر تو تلخ می کند. خانواده است دیگر. اگر از من بپرسند می گویم سفید شدن موی پدر و مادر هیچ دلیل بیولوژیکی ندارد. فقط همین دوری ها پیرشان می کند. هم خون چیز عجیبی است. بگذریم، نوشته را بر دهان شما و خودم تلخ نکنم. این ویژگی که سالی دو سه بار بیشتر همدیگر را نمی بینیم را اضافه کنید به این مساله که احساسات در خانواده ما هیچ جایگاه معقولی ندارد. یعنی ما از آن خانواده ها نیستیم که داخل ماشین نشسته اند، ناگهان از دیدن یک منظره سبز ذوق مرگ می شوند و ماشین را بزنند کنار. اگر قرار است به مقصد برسیم این کارها احمقانه است. لذتت را در همان مقصد ببر. واضح تر بگویم اگر شما در جمع ما یک جوک بی مزه بگویید نه تنها برای دلخوشی تان لبخند نمی زنیم که حتی بی معنی بودن جوک را به شما متذکر می شویم. دقیقش می شود اینکه اگر بر سر سفره کسی مستقیم از احساسات و عواطفش حرف بزند باعث خجالت زده شدن تمام خانواده می شود. از این لحاظ گمانم یک رگ مان به سامورایی های خشک و بی روح می رسد. تمام این مسائل و خیلی چیزهای دیگر شما را باید به این نتیجه گیری برساند که ما مراسم مرسومی به اسم جشن تولد نداریم. تنها از آنجا حافظه تاریخی مادر مثل ساعت کار می کند. از چند روز قبل تلفنی و ضمنی به همه هشدار می دهد که تولد فلانی در راه است. تا خدای ناکرده تماس روز تولد را فراموش نکنیم. به همین خاطر تمامی جشن تولدهای فیلم و داستان بیشتر برایم یک فانتری لوس و بی مزه بود که هیچگاه انتظارش را نداشته ام. اشتباه نکنید. من هم مثل شما تولد و کادو تولد داشته ام اما فارغ از هرگونه سوسول بازی. به خاطر دارم در تولد پنج سالگی ام، برادر بزرگتر برای جلوگیری از سوسول شدن مراسم یک فرهنگ لغت قطور آکسفور را از کتابخانه خانه برداشت و کادوپیچ کرد تا فکر نکنم خبری است.

همه اینها را گفتم تا بگویم تمام تولدهای زندگی یک طرف و تولدی که مرا وارد بیست و یک سالگی کرد یک طرف. یعنی تولد سال پیشم. اولین سالی بود که وارد حوزه مشهد شده بودم. چهار سال در حوزه شهرمان درس خوانده بودم و آخرین فرزندی بودم که از خانه هجرت می کرد. مدرسه مشهدم یک مدرسه دیپلمه بودم. منِ پایه پنج در فرض خوش آیند با طلبه های پایه یک همسن بودم. فقط دوتا از هم کلاسی هایم، همان سال بچه هایشان به دنیا آمدند. به همین خاطر دایره دوستان بیشتر از پایه های پایین تر بودند. و در این بین یکی از عجیب ترین دوستی ها را نیز تجربه کردم. شخص دوست، یک کرمانی پایه یک بود. یک دست نداشت. در تمام مدت کوتاه دوستی هیچوقت حتی به محدوده نزدیک دستش هم اشاره نکردم. به خاطر همان رگ عقل گرای دور از احساس. و هنوز هم نمی دانم چه بلایی سر دستش آمده. لطف و محبت این دوست عزیز با هیچکدام از محاسبات عقلی من جور درنمی آمد. نه در قیافه و اخلاقم چیز خارق العاده ای بود و نه تنور دوستی مان آنچنان گرم. اما کاری که این دوست عزیز برای تولدم کرد چنان لگدی به زیر ماشین حساب عقلم زد که هنوز در حال جمع کردن دکمه هایشم هستم.

داستان از یک اسنپ گرفتن ساده شروع شد. دوست عزیز قول گرفته بود به مناسبت تولد یک شام مهمانم کند. تاریخ تولد را هم به اصرار از زیر زبانم کشیده بود. گفتن تاریخ تولد به دوستان از آن دسته سوسول بازی های قبیح خانواده ماست. دوست عزیز با همان یک دستش جوری گوشی را گرفته بود که مقصد مشخص نباشد. محدوده تخیل من هم از ساندویچ مترو جلوتر نمی رفت. یک ساندویچی دم ایستگاه مترو که ملات ساندویچش را کمی تپل تر می ریزد. اما ماشین رفت تا از میدان ضد چرخید سمت خیابان امام رضا ع و گنبد آقا. باز هم من کوته فکر تصورم از رستوران لیالی البنان و پیتزای بعلبکی جلوتر نرفت. البته در کلی خوشحالی نمودم. یکی از اعمالی که من همیشه در خیابان امام رضا انجام می دهم سلام مخصوصه به تمامی هتل های پنج ستاره است. از هتل درویشی که نگین همه شان است تا تمامی مجموعه هتل های قصر. در حال سلام دادن و چشم چرانی یکی از هتل ها بودم که دوست عزیز به راننده اشاره فرمودند بزن کنار. باز هم من نادان تصورم از رستوران کنار هتل قصر جلوتر نرفت. اما همینکه قدم های دوست را به دل هتل پنج ستاره دیدم بی اختیار میخکوب شدم. تصمیم داشتم فرار کنم که رفیق با همان یک دست از یخه ام گرفت و نشاندم روی نمیکت مقابل هتل. در کنار تمامی اخلاق عجیبم این را هم باید اضافه کنم که فوبیای ورود به جمع و مکان جدید و پس زده شدن را دارم. دوست جان شروع کرد به درخواست و خواهش. از اینکه میز رزرو کرده و دیر میشود و اینکه خجالت ندارد مرده گنده پاشو بیا. و من نزدیک بود گریه ام دربیاید و دوست را جلوی هتل بر زمین بکوبم که چرا ما را در این هچل انداخته. هرچقدر به ریخت و قیافه خودم نگاه می کردم هیچ مناسبی با آن همه لوستر و درخشندگی هتل پیدا نمی کرد. دوست به هر والذاریاتی بود ما را بلند کرد و هل داد داخل لابی هتل. یک آن، احساس کردم تمام گارسون ها و پذیرش کننده ها با دست کش ها سفید خوشگل شان و چشم های ریمل کشیده زوم شدند روی کتانی آبی و پیراهن سفید یقه طلبگی ام. رستوران هتل آخرین سالن طبقه همکف بود. با این باور که همه کارکنان و زائران در حال بدرقه من با یک پوزخند پنهانی هستند به رستوران هتل رسیدیم. چاکی از هفت چاک بدن نمانده بود که از عرق قل قل نکند. یکی از گارسون ها گویا رفیق جان را بشناسد حال و احوال گرمی کرد. و بعدش خیلی شیک و مجلسی دعوت شدیم به یکی از دنج ترین میزهای رستوران. انتظار داشتم صندلی را برای جلو و عقب کنند که این اتفاق نیافتد و خوشحال شدم. روی میز به اندازه جهاز خواهرم بشقاب و کارد و چنگال و لیوان گذاشته بودند. خدمتکار شروع کرد به آموزش دادن که چطور با زنگ روی میز صدایش بزنیم و حتما در دلش التماس می کرد که لطفا چیزش را درنیاورید. سپس رو به دوست کرد و گفت منو را اول بیاورد و یا کیک. که دوست اشاره کرد کیک. من هنوز مبهوت رنگ و لعاب رستوران بودم و نمی دانستم کی از خواب بیدار می شوم که یک کیک یک کیلویی با آرم رئال مادرید گذاشتند جلویم. ایا باید به دوست می گفتم که اخیرا با عشق ورزی به دورتموند دارم به رئال مادرید خیانت می کنم؟ دهانم را بسته نگه داشتم و با چاقویی که پیشتر تنها برای قاچ کردن هندوانه استفاده کرده بودم آرم رئال را پاره کردم. به واقع لطافت و سبکی خامه کیکی، چیزی بود که شما دوستان حتما در بهشت امتحان خواهید کرد. در ادامه متوجه شدم دوست جان کیک را از قبل سفارش داده و عصر رسانده به رستوران هتل. نصف کیک را بیشتر نخوردیم. گفتم پاشیم بریم که دوست گفت ما که هنوز شام نخوردیم و آنجا بود که فهمیدم پولداری ظرفیت معده ای می خواهد که من ندارم. زنگ را به صدا درآوردیم و بازهم شیک و مجلسی منو را خواستیم. منو درهای جدیدی از علم را به رویم باز کرد. من که بیشتر از سه مدل کباب نمی توانستم نام ببرم با اسم پانزده مدل کباب آشنا شدم. البته از آنجایی معده فقیرانه محدودیت هایی دارد از خیر کباب گذشتم و با اجازه دوست به یک پرس شاه میگو پفکی قناعت کردم. از آنجایی که شاید این متن را با زبان روزه می خوانید من بیش از این گناه نمی کنم و دیگر اشاره ای به آب میوه طبیعی و دیگر مخلفات مراسم نمی کنم. که همانطور که خودتان بهتر می دانید اینها همه زرق و برق دنیا است و آقا امیرالمومنین فرموده اند ای دنیا اف بر تو و از این جور حرفها.

اما تمام این مسائل را گفتم برای اینکه شما عزیزان این عقل قاصر را راهنمایی کنید و بگویید محبت و دوستی چیست و با آدم چه می کند؟ قبلا هم گفتم رگ سامورایی من این چیزها را نمی فهمد و وقتی دیدم که یک کیک روی دست گارسونی شیک و مجلسی دارد به سمتم می آید، بزرگترین کابوس سوسول بازی ممکن داشت به واقعیت تبدیل می شد و من از آن نمی ترسیدم. بلکه از درک مفهوم جدیدی لذت می بردم که هنوز شیرینی اش بیش از کیک موزی و شاه میگو پفکی زیر دهانم مانده.

در انتها باید اشاره کنم که دوست عزیز خیلی لردمنشانه نصف مانده کیک را به خدم و حشم رستوران بخشید و ما را مبهوت دست و دلبازی خود نمود. هرچند این بهت باعث نشد که در دل چند فحش آبدار نثار این گرامی ننمایم.


یاهو

پدرم نسبت به پدر خیلی از دوستانم مسن تر است. آخرین فرزند خانواده هستم و وقت دنیا آمدنم پدرم 41 سال داشت. الان تمام ریش هایش سفید شده اند. تا میانه سرش موهایش عقب نشینی کرده اند. با سوز زمستان درد زانویش عود می کند و همه توصیه می کنند کمتر خودش را با کارهای باغ اذیت کند. البته هنوز توانش برای اره کردن یک درخت از من بیشتر است. این تابستان بیشتر مرا برای آبگیری باغ برد. سال های قبلش هم می رفتم. اما حضورم تعارفی بود و بیشتر برای اینکه تنها نباشد. آبگیری های امسال فرق می کرد. مسیر جویه های آب را نشان می داد و اینکه چطور باید آب را به باغ رساند. انگار تصمیم دارد دوباره بازنشسته شود. پیش از آن از کار نظامی بازنشسته شده بود. ابتدای سال 58 وارد سپاه شده بود. قبل از شروع جنگ. بعد از 25 سال خدمت هم بازنشست شد. بازنشستگی پیش از موعد برای نظامیان زمان جنگ. پس از جنگ توی تیپ زرهی خدمت می کرد. اما دیگر توان کار با تانک ها را نداشت. خیلی سروصدا می کردند. موج انفجار اعصاب آرامی برایش نگذاشته بود. تا پیش از بازنشستگی با قرص اعصاب می توانست آرام بگیرد. پنج ساله بودم که پدرم بازنشسته شد. از خانه های سازمانی رفتیم. خانه های سازمانی برای پاسدارهای غیربومی نیشابور بود. کلی همشهری بودیم که در غربت فقط همدیگر را داشتیم. رابطه خیلی خانواده ها چیزی بیشتر از همسایگی بود. کار پدرانمان یکی بود. همه شان سر ظهر با سرویس و لباس سبز برمی گشتند و توی خانه های شبیه هم ناهار می خوردیم. من از آن دوران خیلی خاطره ندارم. تنها به خاطر دارم پدرم مرا بغل می زد و کلاه سبزش را روی سرم می گذاشت. کلاه تا دماغم پایین می آمد و داخلش خیس و عرقی بود. اما حس خوبی داشت. بعد تا خانه مان که طبقه سوم بود نفس ن بالا می آمد. عالم بچگی یک موهبت خاص دارد. مرزی نامرئی میان تو و تمام غصه و سختی های آدم بزرگ ها می کشد. برای همین نه از فشارهای عصبی پدرم چیز زیادی به خاطر دارم و نه از صبوری های مادر. وقتی از نیشابور رفتیم خیلی چیزها پشت سر جا گذاشتیم. برادر و خواهرهایم کلی دوست و مادرم کلی همسایه و من کلی همبازی و پدرم لباس سبز و اسلحه اش را جا گذاشت. تنها، خاطرات تلخ و شیرین آن دوران برایمان باقی ماند. سهم من از بسیاری خاطرات نیشابور تنها یک تصویر محو و کهنه است.

پدرم مرور خاطرات را دوست دارد. افکارش بیشتر در گذشته سیر می کند. گذشته هایی پیش از من. پدرم هرآنچه می خواسته بگوید را گفته. هرسال تمام خاطرات کودکی و دوران جنگ را چند بار می گوید. آنقدر این خاطرات برای گوشم آشنا هستند که در هر موضوع و موقعیتی می دانم می خواهد به کدام خاطره اش گریز بزند. مثل اینکه خاصیت پا به سن گذاشتن باشد، انسان به ورق زدن خاطراتش زندگی کند. برای همین است که خیلی وقت ها فیلم دیدن با پدرم کار سختی است. از یک سکانس فیلم خاطره ای یادش می آید و بی توجه به فیلم شروع می کند به خاطره گفتن. و از باب حرمت پدری چند دقیقه ای باید قید فیلم را بزنی و گوشت را بدهی به یک خاطره دست چندم. تنها کسی که می تواند جلوی خاطره گویی پدر را بگیرد مادرم است. البته خیلی وقت ها این کار را نمی کند. باید به بازمانده های جنگ احترام گذاشت.» گفتم من فرزند آخر خانواده هستم. و خیلی زود تنها فرزند باقی مانده در خانه شدم. برای همین دوازده سیزده سالی می شود که شده ام مخاطب اصلی خاطرات پدرم. باارزش ترین خاطرات پدرم برمی گردد به زمان جنگ. خاطرات جنگ را توی هر مجلس و جمعی نمی گوید. مخصوصا یک مورد خاصش را. تحمل چیزهایی که آدم را یاد جنگ بیاندازند هم ندارد. هفت ساله بودم که با خانواده ام رفتیم شلمچه. قصد اصلی مان دیدن دایی بود که توی پالایشگاه نفت کار می کرد. اما عید بود و ما هم مثل بقیه مردم یک سر تا یادمان شلمچه رفتیم. پدرم اتفاقی یکی از همرزم های زمان جنگ را دید که راوی کاروان بود. اصرار کرد پدرم برای بچه های دانشجو خاطره بگوید. نتوانست. وسط جمله های نصفه نیمه، حالش خراب شد. نشست یک گوشه به گریه کردن. برگشتیم. به همین خاطر یکی از وظایف مادرم شده سانسور چیزهایی که به جنگ ربط دارد. دیدن مستند یا فیلم جنگی در خانه ما ممنوع است. ورق زدن آلبوم جنگ پدر ممنوع است. این ها زیادی خاطرات را زنده می کنند. البته پدرم هر از چندی ناپرهیزی می کند. بعد باز چند شب کابوس می بیند و نمی تواند بخوابد. کابوس های پدرم ملغمه ای است از خاطراتش. ماموریت های جنگی که پایین ندارند. هنوز توی کوه های کردستان گیر کرده است. این را خود پدرم گفت. بعد از چند روز بدخوابی. دوباره اعصابش ضعیف شده بود.

مردها گریه نمی کنند» یکی از بزرگترین دروغ های عالم است. بودن در کنار مرد گریان کار سختی است. ناگهان تمام هیبت مردانگی اش زیر خیسی چشم هایش می شکند. نمی دانی با او چه کنی. معذب می شوی. زیر آن همه ریش و سیبیل دوباره یک کودک بی پناه می بینی. شانه هایش را می بینی که دیگر توان ندارند. زیر غصه خم می شوند. و تو تنها نظاره گری. برای آرام شدن به تو التماس نمی کند.

پدرم خاطره کربلای پنج را خیلی کم می گوید. برخلاف اکثر خاطراتش. عصری تابستانی توی حیاط نشسته بودیم. مادرم نبود. تنها من و پدرم بودیم. و نمی دانم از چه موضوعی دوباره پرید به خاطرات جنگش. داستان خوب پیش نمی رفت. احساسم می گفت این حرف ها دارد می کشد به کربلای پنج. جایی که پدر زیر آتش سنگین گیر افتاده است. کسی از گروهانشان نمانده است. آرپی جی را برمی دارد. اما قبل از کشیدن ماشه تیر می آید و از سینه اش رد می شود. و اینجا همیشه می گوید: دقیقا عینهو فیلما به پشت افتادم تو کانال. از دوازده ساعت بعد هم گفت. که بیشتر خون بدنش را از دست می دهد. از لباسش که مثل چوب خشک می شود و تماما قرمز. و از آن لحظه که احساس کرده تمام بدنش عرق کرد. اما نتوانسته برود. و بعد جسم نیمه جانش را می گذارند روی برانکارد. همه این را برای من گفت و گریه کرد. بعد هی با لب های لرزان می گفت: کاش رفته بودم.» خاطره تمام شده بود اما گریه های پدرم تمام نمی شد. نمی دانستم چکار کنم. بارها آن اتفاق افتاده بود. اما آن بعدازظهر حس غریبی داشتم. بی اختیار چشم هایم داغ شد. گره بزرگ توی حلقم داشت باز می شد. دو نفری توی حیاط داشتیم گریه می کردیم. نمی دانستم برای چه دارم گریه می کنم. اما پدرم خوب می دانست.


یاهو

میدان اول شهر اتوبوس ایستاد. یک تویوتای سپاهی آمد کنار اتوبوس. یک تیربار نصب کرده بودند پشتش. لوله تیربار به سمت جلو بود اما گفتم الان است که بچرخد روی ماشین. باور کردم آمده ایم سیستان. مسوول گروه آمد پایین و با یکی از سپاهی های داخل اتوبوس صحبت کرد. حرفشان را نمی شنیدیم اما از انگشت سپاهی که به سمت  خیابانی اشاره می کرد و هر چند ثانیه به چپ و راست تغییر جهت می داد فهمیدم دارد آدرس می دهد. ساعت هشت شب بود  و خیابان های شهر فنوج خلوت بود. اتوبوس دوتا بلوار شهر را چرخید و جلوی مدرسه نمونه دولتی ایستاد. شب دوازده بهمن بود. اما هوای شهر هوای اردیبهشت خراسان بود. حیاط مدرسه تاریک و بی نور بود. اول کار وسایل اهدایی و نذورات مردم را دست به دست کردند و گذاشتند داخل سرایداری مدرسه. یک نفر بسیجی ایستاده بود ورودی ساختمان مدرسه و ظرف شکلات گرفته بود سمت بچه ها. بعد از 26 ساعت اتوبوس سواری و هزار و خورده ای کیلومتر از زندگی دور شدن، شکلات کنار لپ و پا گذاشتن روی زمین سفت و هوای بهاری شهر آدم را سرحال می آورد. اسکانمان داخل نمازخانه مدرسه بود. سالنی 50 متری که محرابش بنری نبود و با نمای سنگ روی دیوار ساخته شده بود و از چهار پنج پریز داخل سالن تنها یکی کار می کرد که با یک سری متوالی از سه راه ها تبدیل به هفت هشت پریز شد. سریع جاگیر شدم که اول بسم الله گوشی را بزنم به شارژ و علافی نکشم. اولویت های سفر در قرن 21. مدرسه به یک علتی تعطیل بود و جز سه چهار پسر بلوچ، دانش آموز دیگری نبود. آنها هم از حضور یکباره این همه آدم گرخیده بودند و گوشه راهرو مدرسه ساکت ما را نگاه می کردند. نماز مغرب و عشا را به جماعت خواندیم. به رسم دیار خودمان چشم چرخاندیم دنبال جامهری اول نمازخانه که نبود. که البته طبیعی بود. دانش آموز های شیعه مدرسه کمتر از انگشتان دست بودند. این را بعدتر فهمیدم. گفته بودند با خودمان مهر برداریم. تربت کربلایی همیشه در جیب دارم. در حرم امام رضا علیه السلام هم تربت کربلا سخت پیدا می شود. نماز شکسته مان تمام نشده یکی از مسوولین اردو مهرم را طلب کرد که دادم و نمی دانستم آخرین نمازی است که با مهرم خواندم. برای تعقیبات نماز گفتند جمع شوید که صحبت داریم. جوان ریشوی سی ساله ای رفت ایستاد کنار محراب. پیراهن و شلوار سبز و شش جیب. کاشف به عمل آمد همین بنده خدا ما را صدا زده است بیاییم اینجا. طلبه مشهد بود و اصالتا از شمال. مسوول سازندگی سپاه فنوج شده بود. اول همدردی کرد برای راه سخت و طولانی که آمده بودیم. تکیه کلامش ترکیده بود. مثلا می گفت میدونم الان همتون ترکیده هستید. این شهر ترکیده است. ما دنبال ترکیده ترین روستا بودیم. اصطلاح جالبی بود. قشنگ بار معنایی داشت و مفهوم را منتقل می کرد. بیشتر فقر و فلاکت شهر و منطقه را با همین لفظ توضیح داد. دو سه تا خاطره محیر العقول هم از روستا هایی که رفته بود گفت که بله بچه های اینجا اگر پرتقال دستشان بدهی نمی دانند چطور بخورندش یا آدمی که با زن و بچه و بزش دسته جمعی داخل یک کپر زندگی می کنند و سیل آمده همان یک بز را هم برده و از این جور حرف ها که چیزی از ذکر مصیبت کم نداشت و انتظار داشتم الان بگوید چراغ های محفل را خاموش کنید و صدای ناله و الخ. و البته فهمیدم مدرسه نمونه دولتی که آمدیم اسمش فقط مدرسه است و در حقیقت محل نگهداری بچه های بدسرپرست و بی سرپرستی که حداقل لقمه دستشان می دهد. خیالمان را هم راحت کرد که منطقه امن است و آن تیربار پشت تویوتا دکوری بود. پیرمرد چاقی ا(ز برای کاری که نمی دانستم) با ما آمده بود با لباس بلوچی و وسط حرفهای جوانک طلبه بسیجی نمکی می ریخت که با خنده و شوخی از کنارشان می گذشت. کارمان را هم مشخص کرد. ساخت دو تا آغل و چهارتا مستراح توالت در یک روستای پرت. تماما تصور ما را تغییر داد. ما که عکس های سیل معمولان و آنطرف ها را دیده بودیم تصورمان از سیل همان بود. بیل در دست گل پارو کنیم. که دوزاری مان افتاد اینچا سیل اسباب برکت بوده تا چهارتا گروه جهادی بیایند و زندگی این مردم را ببینند. به گفته جوانک طلبه مردم منطقه کار درست و درمانی نداشتند و اندک درآمد عده ای هم از میوه ی نخل بود و دامپروی داخل روستا. زراعت دیگری نداشتند. رسما کل شهر تحت پوشش کمیته امداد بود. جوانک می گفت مردم آنقدر مسوول ندیده اند که اگر هر کدام شما بروید سر کوچه  سرتان می ریزند و گمان دارند می توانید مشکل شان را حل کنید. جوانک همینطور گفت و گفت. از شهر که در تامین اولیات زندگی مردم فلج است. از مردم که در همین شهر پیزوری کرایه خانه های سرسام آور می دهند. از خانه هایی گفت که سقف ندارند. بچه هایی که کفش ندارند و مسوولی که جربزه ندارد. شعر شد. البته توی تعریف از اخلاق و مرام بلوچ کم نگذاشت. از پیرزنی که قوت زندگی اش نان بیات سه چهار روزه بود و همان را برای پیشکشی آورده برای نیروهای جهادی و دیگر خاطره های دراماتیکی که حوصله شرح شان نبود. مسوول بسیج پایگاه هم سمت زیردست هایش را گفت که خیال خودش را از حجم زیادی سوال بی خودی و بی ربط راحت کند. شام آماده نبود. بچه ها توپ انداختند وسط حیاط مدرسه و نیامده فوتبال را شروع کردند. چند نفر بلوچ که گویا مسوولیتی هم در شهر داشتند جلوی ورودی مدرسه با مسوول گروهمان صحبت می کردند. شهر زیر خط فقر بود درست. خیلی از امکانات و بودجه ها تا به شهرها آن ها برسد ته کشیده بود، درست. اما اینطور گل درشت کردن مشکلات برای هر کس و ناکسی که پا به شهرشان می گذاشت و اینگونه تظلم خواهی کمی بوی بی بخاری و تنبلی خودشان را هم می داد. اخلاق ی و افسانه هایی که از سیستان شنیده بودیم سبب شد شاخک هایمان بجنبد دنبال اِلمان های مذهبی و خط و مرزهای شیعه و سنی. که نهایتا ختم شد به یک برنامه کاغذی روی راهرو مدرسه که علاوه بر زمان نماز ظهر و مغرب برای نماز عصر و عشا هم ساعت تعیین کرده بودند و چند پوستر بر در و دیوار نمازخانه که فقط از خدا و کعبه یاد می کردند و مثل مسجد نمازخانه ما نبودند که به هرجایش عکس حرم و بارگاه و حدیث نبوی و علوی آویزان می کنیم. از حق نگذریم یک پوستر بین الحرمین بود از همان مدل قدیمی که همه دیده اند. گویا به نسبت جمعیت شیعه مدرسه همین یک مورد نصب شده بود. که البته بعدتر فهمیدم چقدر این افکار اباطیل است و این حرف ها و دغدغه ها مخصوص خودمان است که واقعیت را از نزدیک ندیده ایم و اینجا شیعه و سنی بودن مسئله هزارم زندگی شان هم نیست و چقدر بچه سنی دیدیم با اسم های شیعی و لعنت بر ما آدم های شهری با مرزبندی های مسخره مان. اینترنت شهر بد نبود. با کمی صبوری می توانستی میان ویدئو و عکس های اینستاگرام ولگردی کنی که البته خجالت کشیدم اینجا هم مسخره بازی های شهر را ادامه دهم. فلذا با هم پیاله گفتیم برویم چرخی در کوچه خیابان اطراف بزنیم که نشد. دم در مدرسه یکی از بچه ها ایستاده بود و گفت دستور از بالاست که امشب بچه ها بیرون نروند. که البته چند دقیقه بعدش مسوول بالاسرش کارش را سپرد به ما و حالا ما نباید می گذاشتیم کسی از مدرسه بیرون برود. البته خودمان هم ته دل کمی خوف داشتیم از این کار. تصور ما از لباس بلوچ تروریست انتحاری بود و آدم های خشنی که در بهترین حالت قاچاق سوخت می کنند. برای همین هر سایپا و تویوتایی که از جلو مدرسه رد میشد این تصور را داشتیم که یکباره نارنجکی می اندازد جلوی پایمان و ناخواسته شربت شهادت به خوردمان می دهد. حتی یک کدام که ترمز زد جلوی مدرسه احساس کردم کار تمام است و الان است که با گلوله های کلاش آبکش شوم که دیدم راننده بلوچ آدرس جاده ایرانشهر را می پرسد و ما خنده مان گرفت که در این شهر آدم قحطی بود که از دو جوجه شهری که لباس هایشان داد می زند اولین بار است پایشان به خاک سیستان رسیده آدرس بپرسی؟

تنها نکته ای که از نگهبانی جلوی مدرسه دستگیرم شد تعداد زیاد وانت و نیسان های شهر بود که هر کدام یک خانواده پرجمعیت پشتش آرام چپیده بودند. نکته جالبی است که مردم به تمدن رسیده از ترس فقر بچه نمی آوردند و مردم اینجا از ترس فقر با دو سه زن یک لشکر راه می اندازد. اینجا هر بچه یعنی چهل و پنج هزارتومان درآمد برای پدر بدون دغدغه پوشک و پودر بچه و شیرخشک و هزار ادا و اطوار دیگر که باید برای بچه شهری جور کنی تا شاش و مفش جمع شود. یک مشت آدم بدون سجل و مدرک که زاییده می شوند و فقط خدا را دارند. هنوز نگهبانی مان به یک ساعت نرسیده بود و دیگر حوصله اش را نداشتیم. کسی هم سراغی از ما نمی گرفت. در مدرسه را بستیم و عزم رفتن داشتیم. خدارا شکر که ها سربازی ندارند. هنوز دور نشده بودیم که نور ماشینی از شکاف پایین در افتاد داخل مدرسه و بعد دستی که تلاش می کرد از همان زیر قلاب پشت در را باز کند. جلدی پریدم و در را باز کردم و نوجوانی بلوچ پشت در بود. هنوز کلامی نگفته بودم که پسرک عذرخواهی کرد و نشست داخل ماشین و من نفهمیدم او که پشت در مانده و ما که در مدرسه اش را بستیم چرا او از ما عذرخواهی کرد. ساعت ده شام حاضر شد. ماکارونی سفید با مقداری سیب زمینی و در صورت توفیق اندکی تن ماهی ربّ مال. آنقدر گشنه بودیم که همان رشته های سفید و بی مزه را با سرریز خوردیم. البته نوشابه هم بود. ولی مزه اش با نوشابه های خودمان توفیر داشت. گویا با آب خود سیستان درست شده بود. مزه اش همان شکلات های نوشابه ای بود که همه تان خورده اید. البته این بهانه جویی ها را همان ته دل خفه کردیم. و همه را با سرریز خوردیم. گشنگی آدم را قانع می کند. بعد شام سفر روس» جلال را از کوله در اوردم. کمی ورق ورق کردم که دیدم با این چشم های خمار حال جلال خواندن هم ندارم. رفیق لر در اینتساگرام دایرکت داده بود که از سفر عکس بگیر که جوابی سرسرکی دادم. قصد عکاسی نداشتم. توی اردو جهادی دوربین دست گرفتن و با فلاکت و نداری مردم سلفی گرفتن یعنی کشیدن پلشتی زندگی متظاهرانه مان به ایزوله ترین نقاط حیات و بعد لبخند افتخار و غرور زدن برای دوربین که بله ما این هستیم و این ها چیزی غیر ما هستند که آمده ایم مثل خودمان آن ها را به تمدن برسانیم. نهایت آخر سفر، عکس های دوستان را کش رفتم که عریضه مان خالی نباشد. پتوهای سربازی با آرم هلال احمر که با خودمان آورده بودیم، بین بچه ها پخش شد. مسوولش داد می زد هرکس فقط یک پتو بردارد که چند عاقله مرد که همراهمان بودند و هنوز علت حضورشان را نمی دانستنم احساس کردند سن شان اجازه می دهد دو پتو بردارند که بگذریم. کاپشنم را گلوله کردم زیر سرم و پتو را بر سر کشیدم. پتوی نمدی بوی بد نویی می داد و زبری اش صورت را اذیت می کرد اما آدم را از نور و سروصدا حفظ می کرد. قربه الی الله از بقیه زودتر خوابیدم که فردا برای کار انرژی داشته باشم و البته کمی هم در دل به شعارهایم خندیدم که حقیقتا اردوی جهادی شعاری ترین سفری بود که در زندگی انجام داده ام و آدم حقیقتا نمی فهمید کجایش شعار است و کجایش عمل؟


یاهو

صبح با صدای اقامه گفتن امام جماعت بیدار شدم. صحنه فاجعه باری بود. دو سه ردیف صف و من جلوی امام جماعت دراز به دراز. نماز میت شده بود. قبل از الله اکبر شیخ از زیر پتو پریدم تا بیشتر از این فاتحه مان خوانده نشده بود. برای وضو باید تا انتهای حیاط مدرسه می رفتی و هوا سوز بدی داشت. به قدر وجوب، آبی به صورت و دست پاشیدم و قرقی وار برگشتم داخل. نماز صبح روز اول را به جماعت دوم و امامت هم پیاله خواندیم. امام جماعت اول سید معممی بود که شیرین سی سال را داشت. خوش صدایی بعد از نماز شروع کرد به خواندن دعای عهد که اکثر جماعت کپیدند زیر پتوهایشان و با چشم های نیمه باز زیر لب من منی می کردند که یعنی خدا قبول کند و ما هم خواندیم. از آنجا که برای جهاد آمده بودیم و عسر و حرج های فقهی از گردن ما ساقط بود بلافاصله چراغ ها را کشتیم و خواب مستحب بین الطلوعین را انجام دادیم. صبح همان جوانک ریشوی دیشبی که برایمان روضه خواند بیدارمان کرد. ساعت از هشت گذشته بود. لحن بیدار کردنش مهربان بود و وقتی دید خیلی افاقه نمی کند ترکیبی از جدی-مهربان شد. از حرف های دیشب شان می دانستم وسیله برای بردن بچه ها به روستا ندارند. تویوتای خود جوانک هم دیشب پنجر شده بود. برای همین می دانستم عجله ای در کار نیست. صبحانه و جمع کردن وسایل را از سر آسودگی انجام دادیم. کم کم داشتم باور می کردم اردو جهادی حرف و شعار نیست و قرار بود کار یدی و فعلگی بکنیم. چیزی که اصلا جسم نحیف و نازک طلبگی من انتظارش را نداشت. بیل زدن و حمالی کردن؟ دستانم که سنگین تر از خودکار برنداشته بودند و نهایتا زورشان روی کیبورد اتفاق می افتاد هیچگونه قرابتی با این جور کارها نداشتند. کم کم ته دلم دعا دعا می کردم ماشین ها جور نشود و حداقل نصف روز از این واقعیت تلخ دور بدانیم. ولی چه باک که ( انّ الموت حق) و ما باور نداشتیم. حالِ همان رزمنده ای را داشتم که داخل پادگان دوکوهه نیم ساعت مانده به اعزام تازه متوجه شده کجا آمده است. اما خداوند تبارک و تعالی که اراده اش بر وقوع این اردوی جهادی بود خیلی زودتر از انتظار ما دوتا تویوتا و یک نیسان و دو ماشین شخصی برای بردن بچه ها جلوی مدرسه آماده کرد. گروه بندی شده بودیم و پریدم پشت تویوتای سفید. کیپ تا کیپ نشسته بودیم. زانو هایم چسبیده بود به شکمم و نفر جلوی رسما لمیده بود روی پاهایم. صندلی های ماشین خالی بود. مسوول اردو دوبار آمد و خواهش چند نفر بروند داخل. اما توی آن جمع این حرکت کسر شان بود. آدم اگر برود بشیند روی صندلی های چرم و نرم ماشین که انگار جهادی نیامده است. آخر هم کسی نرفت و رضایت دادیم کیف هایمان جایمان بروند داخل ماشین. حقیقتا هم 50 کیلومتر راندن در جاده خاکی و دیدن طبیعت سیستان زیر آن آفتاب داغ چیزی نبود که یک بچه شهری بخواهد از دست بدهد. با روضه هایی که جوانک سیستانی خوانده بود تیر های برق را دنبال می کردیم. تا جایی که تیر برق ها آمده بودند و آبادی ها شیر آب داشتند می دانستیم جمهوری اسلامی پیشروی کرده. ما برای صدور انقلاب کارمان جایی خیلی جلوتر بود. ( باز شعار و باز کرکر خنده در دل) طلبه های جمع نخ صحبت را دست گرفته بودند. پشت تویوتا در ناکجاآباد سیستان داشتند در مورد مطلقه یا مقیده بودن ولایت فقیه بحث می کردند و به نیمچه دانسته هایشان از بیانات امام و فقه جواهری رجوع می کردند. دانشجو های جمع هم با دهان باز خاک می خوردند و انگار به تماشای یک مشت خارجی نشسته اند. زیر حجم عظیم توده انسانی خون به پاهایم نمی رسید و شروع کرد به گزگز رفتن که در دل تشرش زدم زیرا امکان یک اپسیلونی جابه جایی وجود نداشته بود. تنها کورسوی امید راننده سیستانی بود که تمام پست بلندی های خاکی را با آخرین سرعت رد می کرد و باعث می شد کمی آن پشت تکان بخوریم. رسما اولین جاده آفرودی زندگی ام بود. از بستر دو سه روخانه خشک و تر گذشتیم. دو سه تا تپه خاکی سنگی را با دنده سنگین و زور بالا رفتیم. و وسط یک بیابان بی انتها خاک به پا کردیم. قرچ قرچ خاک و سنگریزه را زیر دندانم حس می کردم. موی سر وصورت همه بچه با یک لایه خاک پوشیده شده بود. و مطمئن بودم خودم وضع بهتری ندارم. از میان چند روستا گذشتیم و مردم بلوچ جور غریبی نگاهمان می کردند. انگار در دل می گفتند این دیوانه های شهری با این حجم از خوشحالی و خنده اینجا چکار می کنند؟ روستاها و تیر برق و آنتن و نخلستان تمام شد. ماشین ها جایی وسط بیابان نگه داشتند. زمین خدا بود و آسمان و چند کپر از درخت خرما. تعداد کپرها به بیست تا نمی رسید. صدمتر دورتر از کپرها یک ساختمان کوچک بلوکی بود که یک مقدار بعدتر فهمیدم مسجد روستا است و محل اسکان ما. دو چادر هلال احمر هم بود و یک سری آغل چوبی برای برغاله های کوچک به چرا نرفته. از ماشین پیاده نشده مثل جماعت توریستی که با سفاری می روند دل طبیعت آفریقا و چلیک چلیک از شیر و پلنگ عکس می گیرند از کپر و بزغاله عکس می گرفتیم. باتری گوشی ها پر بود و چه کار بهتر از اینکه  گونه جدیدی از حیات بشری که تو کشف کرده ای را داخل ماسماسک پنج و هفت اینچی قاب بگیری. تا بدانی چقدر میان تو و این زندگی قاب گرفته شده فاصله است.


یاهو

وبلاگ نویسی برای من سقط کردن چندین و چند باره جنینی بود که ماه سومش تازه تمام شده و تصمیم گرفته ای برای آمدنش خرید کنی. شاید نیمچه پوزخندی بزنید که: مرد حسابی می خواهی تشبیه کنی چرا خودت را زن حامله کردی. ولی حقیقت همین است. ناکام ماندنم در وبلاگ نویسی در وسعت رویاهای نوجوانی که خود را نویسنده فردا می بیند که کتاب هایش پشت ویترین می رود به تلخی از دست دادن کودکی بود که در درون یک مادر جسم و روح می گیرد.

اولین وبلاگم را در بلاگفا زدم. زمستان سال دوم راهنمایی. سال فاجعه باری بود. در هیچ کدام از گروه های کلاس جا نداشتم. نه درس خوان بودم نه جزو اشرار. فقط حرف های طعنه آمیزی بلد بودم که آدم ها را از خود می راندم. کلی از کلاس های ریاضی را در یک کلاس خالی قایم شدم. خانه هم از خواهر و برادر خالی بود. تنها چیزی که برایم مانده بود کتاب های کتابخانه بود و معدود بازی هایی که با هزار نذر و نیاز روی کامپیوتر گرافیک 32 نصب شده بود. حرف وبلاگ داشتن تازه میان بچه ها افتاده بود. با اینکه دوست نداشتم خودم را با بچه ها قاطی کنم اما می خواستم بدانند که من هم چیزی از آن ها کم ندارم. این حرف ها مال دوره ای است که بیشتر مردم اینترنت را در کافی نت پیدا می کردند. از آن اینترنت های دیال آپ مخابرات که باید برایش کارت شارژ می گرفتی نداشتیم. راه و چاه وبلاگ زدن را از پشت تلفن از برادرم پرسیدم. خودش برایم جیمیلی درست کرد. که البته جیمیلی که الان دارم هم وامدار همان جیمیلی است که برادرم درست کرد. روزی که برای اولین بار پایم را در یک کافی نت گذاشتم یکی از هیجان انگیزترین روزهای زندگیم بود. زیر لباس ها غرق در عرق بودم. وقتی جوان پشت دخل با بی تفاوتی گفت سیستم 3 دقیقا نمی دانستم باید چکار کنم. یک دقیقه ای که به جویدن آدامسش خیره شدم تازه متوجه شد چقدر از قضیه پرت هستم. خودش مرا برد پشت سیستم و نحوه لاگین شدن را یادم داد. با شرم و حیا بلاگفا را سرچ کردم. جرات چرخاندن سرم را نداشتم. دو دانشجو دو طرفم نشسته بودند و می ترسیدم یک نگاه به مانیتور من بیاندازند و فریاد خنده شان کافی نت را بترکاند. پسر کوچولو آمده است برای خودش وبلاگ بزند. آنقدر الکی میان وبلاگ های برتر بلاگفا چرخیدم و مطلب بیخود خواندم تا بالاخره یک کدامشان سیستم را بست و تپش قلبم کمتر شد. بازار وبلاگ نویسی در بلاگفا داغ بود. اینستاگرام زمانه خودش بود. البته به خز و زردی صفحات اینستاگرام نبود. محتوا تولید می شد. مردم می نوشتند و مخاطبین می خواندند. توی هر موضوع و کتگوری هزار وبلاگ سبز شده بود. اولین داستان هایم را توی آن وبلاگ نوشتم. غیر از خواهر و برادر و چندتا از همکلاسی هایم مخاطب دیگری نداشتم. داستان نوشتن از همان موقع برایم مسئله جدی بود. خاله بازی نبود. می دانستم چیزی که می نویسم یک سر و گردن ارزشش بیشتر است از عکس و موزیک هایی که دوستانم در وبلاگشان می گذاشتند. از اینکه دوباره داستان های راهنمایی ام را بخوانم خجالت نمی کشم. داستان ننه صغری و خاله خورشید ننوشته ام. قلمم نازک و ناتوان بود اما دغدغه های بزرگی را نشانه رفته بود. بعد از خریدها پول خردها را کش می رفتم تا عصر برای کافی نت رفتن پول داشته باشم. نوشته ام را در خانه می نوشتم و فلش دو گیگی در دست تا خود کافی نت تند تند رکاب می زدم. روزی که غریبه و آشنا برای داستانم کامنت می گذاشت روز عیشم بود.

یکی از طلایی ترین روزهای آن سال ها وقتی بود که برادرم رفیق دانشجویش را آورد خانه مان. جوان تپل شمالی که ریاضی محض می خواند. اما رمان می نوشت. هنوز اسمش آقای نویسنده نشده بود و ناشرها دست رد به نوشته هایش می زدند. اما بلاگر قهاری بود. همه مطلب هایش را می خواندم. طراحی صفحه اش را یکی از دوستانش در روز تولد هدیه داده بود. انصافا هم صفحه شیک و مجللی داشت. داشتن صفحه سفارشی در راسته ما خیلی حرف بود. یک چیزی در حد تیک آبی اینستاگرام. هر بار از صفحه اش کوچ می کردم به صفحه خودم حس ناامیدی می کردم. یک بک گراند زشت و بی مزه که هیچ گلی به جمال کلمات نمی زد. اما رابطه برادر با این نویسنده آینده برای ما ثمر داشت. در کنار اینکه برایم ناتور دشت را آورده بود لطف را تمام کرد و در قسمت پیوندهای وبلاگش لینگ وبلاگم را چسباند. وبلاگم را گذاشت کنار بلاگرهای تهرانی و فرهیخته ای که هر کدام کیلویی خواننده داشتند. وبلاگم داشت دست و پایش شکل می گرفت. داستان هایم داشتند فرم و ساختار را می شناختند. اما طوفان بدی از راه رسید. طوفان خانمان سوز بلوغ. آتش تغییر و دگرگونی دامن وبلاگ نویسی ام را گرفت. تمام شور و شوقم سرد شد. چهار سال اول طلبگی ام در رخوت بدی گذشت. چیزی نمی نوشتم یا خزعبلاتم را منتشر نمی کردم. یکی دو وبلاگ دیگر زدم. دوست نداشتم در آن وبلاگ اولی بنویسم. متروکه شده بود و از پیوندهای آن آقای نویسنده هم حذف. اما سرنوشت آن ها چندان تفاوتی با اولی نکرد. ذهنم همه جا ولگردی می کرد. تنبلی مثل بختک نشسته بود روی انگشتانم. الفیا همان سکوی پرشی بود که نیاز داشتم. یک وب سایت ادبی وابسته به بنیاد شعر و ادبیات داستانی. مجله اینترنتی هیات تحریریه نداشت. یک فراخوان روایت نویسی داد برای یک دوره آموزشی. آنقدر از نوشتن دور بودم که دیگر برای دست به بردن به کیبورد می ترسیدم. یک روز آنقدر محو ماجرای نویسنده شدن هاروکی موراکامی شدم که بی اختیار نشستم پشت سیستم و مثل بغض کهنه تمام حرف های دلم را ترکاندم روی صفحه سفید. همان بلاگر قدیمی و نویسنده حالا که دو کتاب چاپ کرده بود در بنیاد کار می کرد. مطلب را خوانده بود و خودش با من تماس گرفت. بعد از دوره پنج روایت برای مجله کار کردم. باور نمی کردم کسی برای نوشته هایم حاضر باشد پول بدهد. نوشته هایم در یک سایت معتبر و پرمخاطب چاپ می شد. نوشتن داشت میان زندگی بی عار من جا باز می کرد و قیافه جدی تری به خود می گرفت که سردبیر و دبیر سر ناسازگاری با بنیاد را گذاشتند. و بعد از یک سال، مجله به تعطیلی کشیده شده بود. ناامید نشدم گفتم حتما یک تحریریه دیگر برای نوشتن پیدا می شود اما نشد. یک وبلاگ جدید باز کردم. گفتم اگر کسی پول نمی دهد حداقل این سر سوزن ذوق در انگشتانم نخشکد. در بلاگ این صفحه را زدم. تلگرام و ایسنتاگرام برای خودشان برو بیایی راه انداخته بودند و کمتر کسی به وبلاگ سر می زد. اگر هم کسی حرفی برای نوشتن داشت کانال تلگرامی جایش را به وبلاگ داده بود. دیگر کسی هم برای یک سرچ ناقابل یا سر زدن به صفحه اجتماعی به کافی نت نمی رفت. مردم روی کاناپه لم می دادند و جوک های دو خطی می خواندند. در دل من هنوز وبلاگ هنوز شکوه و وقار خود را داشت. ولی آنقدر بلاگ ها خالی و بی صفا شده بودند که دیگر کسی هم برای نوشتن زحمت وبلاگ نویسی را به خود نمی داد. پیج اینستا را که زدم کمی مخاطب داشتم. اما کسی در اینستاگرام برای خواندن نمی آمد. ایسنتا جای دیدن و لایک کردن بود نه جای نوشتن. نوشته هایت بی خودی لگد می شدند و کامنت بی ربط می پذیرفتند. باز هم حرف های اصلی را دل وبلاگ زدم. اینستا برایم مثل تابلوهای مغازه ها شده بود. جایی که گل درشت به وبلاگت آدرس می دادی تا نوشته ات مخاطب واقعی داشته باشد. کسی که برای قلم حرمت قائل است و برای نوشته ات وقت می گذارد. دو ماه بعد از شهادت حاج قاسم صفحه ام به خاطر یک عکس حذف شد. بدون هیچ اطلاع و هشدار قبلی. تمام کتاب هایی که معرفی کرده بودم در میان دیتاهای جهان محو شدند. انگار این کلمات زاده نشده اند. اما خوشحال بودم دستکم روایت هایم را در وبلاگم می نوشتم و آنقدر برای اینستاگرام اعتبار قائل نشدم که بشود هووی صفحه ی وبلاگم. صفحه ی وبلاگم گرچه این روزها دوباره ساکت و خلوت شده اما دوست دارم دستی به سر و صورتش بکشم. خاک از چهره اش بگیرم. دوباره خاطرات و روایت هایم را بچینم روی صفحه های سفیدش. هرچند کسی برای خواندن نباشد. اما دفتر مشق خوبی است برای تمرین نوشتن و دست نکشیدن. حداقل وبلاگ قدر نان و نمک می داند و اگر چند صباحی هم بی مهری کرده باشیم باز هم نوشته ها را با جان و دل می پذیرد و نمی گوید برو پیش همان که تا الان با او بودی. حداقل وبلاگ وطنی، سفال دست خودت است که گرچه خاکی، اما ماندگار است. نه مثل اینستاگرام حیوان وحشی تربیت شده دست دشمن که با یک خطا چنگ بیاندازد به صورت همه نوشته هایت. پس به افتخار وبلاگ غریبم که یکتا امید نوشتن این روز های خانه نشینی است.


یاهو

شاید وقتی مردیم نفسی از سر آسودگی بکشیم و بگوییم: خب آنقدرها هم که فکر می کردیم چیز ترسناکی نبود.» اما الان ترسناک ترین چیزی است که می توانیم به آن فکر کنیم. مرگ تلخ ترین حقیقت زندگی است. و این تلخی خیلی زود خودش را به من نشان داد. من از کوچکترین نوه های یک خاندان هستم و تا حالا مرگ پنج شش تا از بزرگان خاندان را دیده ام. مرگ ترسناک است اما آدم های مصیبت زده ترسناک تر. اولین جایی که قامت مهیب مرگ خودش را نشان داد در مرگ دایی­ ام بود. و من وحشت زده بودم. چون خانواده­ام را نمی شناختم. تبدیل شده بودند به آدم هایی با چشم های قرمز و پف کرده که وقتی به هم می رسیدند ناله های جگرخراششان آدم را می ترساند. حتی به خاطر دارم وقتی مادرم می خواست بغلم کند از دستش فرار کردم. در آن لحظه آن انسان عزادار مادر من نبود. او عزیزش را از دست داده بود و نمی توانست این حقیقت را باور کند. با ناله ها و فریادهاش می خواست واقعیت ها را کنار بزند. مرگ به قلب او زخم زده بود و او نمی دانست چطور با این قضیه کنار بیاید. نمی دانست چطور دنیا را به قبل از این اتفاق برگرداند. مرگ، آدم های سالم را مجنون می کند. حرف ها و کارهایی از آنها  سر می زند که در جریان عادی زندگی دون شان خود می دانند. و همه این غم و ناامیدی ها سایه شوم مرگ را دل من ترسناک تر می کند. هیچ چیز به اندازه مرگ زندگی را متلاطم نمی کند. همیشه به خود و اطرافیان به چشم آدم هایی نگاه می کنیم که همیشه هستیم. قدم هایمان را روی مسیر آینده آنچنان محکم می گذاریم گویا تمام راه ابدیت برای ما هموار شده است. و بعد چشم باز می کنی و متوجه میشوی یکی از نزدیکت محو شد. انگار از ابتدا با تو نبوده. و تو نمی توانی باور کنی. غیرقابل درک است که تمام صلابت این زندگی و دنیا در لحظه ای فروریزد. گویا در خواب قدم برمیداری، همه چیز لحظه ای هستند و لحظه ای بعد هیچ. در این میان مرگ هر چقدر ناگهانی تر پذیرشش سخت تر.

دو روز پیش صدایی شبیه ناله و فریاد سکوت کوچه ما را برهم زد. اتاقم در زیرزمین جدای از بخش اصلی خانه است. دویدم داخل حیاط. صدا قصد خاموش شدن نداشت. هر لحظه ناله جدیدی به آن می پیوست. مادرم پرسید: کسی دعوایش شده؟ شانه بالا انداختم که یعنی نمی دانم. اما در دل احساسش می کردم. این ناله ها بوی مرگ می داد. این مرگ بود که در نزدیکی ما چنگ انداخته بود و انسانی را با خود برده بود. و این حال آدم هایی بود که با او زندگی کرده بودند. هراسان و درمانده. این پسر همسایه ما بود که روز دوازده فروردین را قبل از ما تمام کرده بود. خورشید هنوز به وسط آسمان نرسیده بود اما او برای برای تمام عمر از زندگی پدر و مادر و همسرش غروب کرده بود. و این تاریکی چیزی نبود که آن ها باور کنند. پسرشان که پنج سال در نیروی دریایی خدمت کرده بود برای آخرین بار به جنوب رفته بود تا تسویه کنند. به خاطر نامزدش می خواست یک شغل آزاد در شهر خودمان شروع کند. در مسیر بازگشت مرگ زودتر از تمام رویاها و آرزوهای بیست و پنج ساله اش به او رسید. ناله های روز دوازدهم زمانی بود که خبر تلخ را به خانواده اش دادند. من ماجرا را از نمایشگر آیفون نگاه کردم. هنوز از ایستادن در کنار مصیبت زده ها واهمه دارم. آدم هایی که بوی مرگ از جان و تن شان بلند است. ردپای مرگ را می توانی روی زندگی شان ببینی. حیات که از تمام رنگ ها شاد برای آن ها به خاکستری گراییده است. من مادرش را دیدم که میان کوچه می دوید و هیچ راهی او را به پسرش نمی رساند. من پدرش را دیدم که کنار خانه ما زانوهایش خالی شدند و دستش روی دیوار کشیده شد تا آرام تر روی زمین بیافتد. من عروسش را دیدم که یک ساعت بعد بیهوش و نزار داخل آمبولانس گذاشته شد. من برادر دبستانی اش را دیدم که در میان فریاد خانواده با بهت همه را می نگریست. و چه چیزی غیر از مرگ می تواند اینگونه وحشیانه بیاید و زندگی ها را دگرگون کند؟ موهای سپید و صورت های تکیده و چشم های سرد و بی حرارت کمترین کاری است که مرگ با بازماندگان می کند. چه چیزی غیر از مرگ عزیزان این چنین می تواند ما را به مرگ خودمان نزدیک کند؟

سحر روز سیزدهم من هنوز بیدار بودم. هر مهمان تازه ای که می رسید صدای ناله ها جان دوباره می گرفت. من صدای مادر خانواده را از پشت در تشخیص می دادم. او چیزی غیر از همه تشخیص داده بود. او بخشی از عمر خود را از دست داده بود. فردا قرار بود بخشی از او داخل خاک گذاشته شود. پاره ای از جان که هر روز شاهد رشد و شکوفایی اش بود. این مصیبت در گلوی او رنگ و بوی دیگری داشت. و من نتوانستم تحمل کنم. دوست داشتم بخوابم. نمی خواستم مرگ مرا بیدار کند. من هنوز برای فهمیدن مرگ آماده نبودم. نمی خواستم این ناله های غم گوش های سنگینم را باز کند.

مرگ تصمیم های عجیبی برای ما می گیرد. و تنها وقت رفتن از قصدش آگاه می شویم. خیلی دیر. خیلی سخت. پایان بندی این دنیا در اختیار ما نیست. تنها در خیال می توانیم برای خودمان یک مرگ آرام و شیرین بعد از یک عمر زندگی شکوهمندانه تصور کنیم اما این مرگ است که ناگهان می آید و آتش را زیر تمام این خیال ها می گیرد. مرگ در انتهای کوچه بن بست زندگی منتظر ماست. او برای ما قلاب می گیرد و ما را به آن سوی دیوار جهان می رساند. و باقی مسیر این تنهایی است که ما را تا رسیدن به مقصود همراهی خواهد کرد.

امشب اولین شبی است که محمد خیامی در زیر خاک سرد بدنش را به امانت گذاشته است. با فاتحه ای روان این جوان را شاد کنید.

هیچ چیز به اندازه مرگ شکوهمند نیست. عزیزترین نوشته هایم آن هایی است که برای مرگ نزدیکانم نوشته ام. باز هم از مرگ خواهم نوشت. شاید این نوشته ما را برای ملاقات آماده تر کند.


یاهو

پیری از کی شروع می شود؟ من می گویم از وقتی اولین آه حسرت را کشیدی. با این حساب پیری من شروع شده است. کمتر از یک ماه به شروع بیست و سه سالگی. چیزی در درونم تغییر کرده است. برای رسیدن به روز تولد هیجان درونی سال های قبل را ندارم. نگرانم، در تمام روزهایی که یکی یکی پایان می یابند  و یک سال دیگر به عمرم اضافه می کنند. دچار وسواس شده ام. سال های عمرم را می شمارم. گمان می کنم یک سال این وسط سهل انگارانه اضافه شده است. بیست و دو سالگی نباید اینقدر زود تمام شود. باور کنید حتی با انگشتانم عمرم را شمردم. اول صبح، وسط مهمانی، آخر شب. گویا در کار ساعت ها و تقویم ها خطایی نیست. گذر عمر را می بینم اما باور نمی کنم. عجله هایم برای بزرگ شدن تمام شده است. هول و هراس جای تمام آن شور و اشتیاق ها را گرفته است. ترس از تمام مسوولیت ها و وظیفه هایی که قرار است بیاید روی دوشم. واهمه از اینکه می بینم از نوجوانی چیزی جز خاطره و خیال نمانده است. اضطراب از تمام کارهایی که باید تا الان تمام می شد و هنوز آغاز نشده اند. بیست و سه سالگی خواب از چشمانم ربوده. شب ها تمام گذشته کوتاهم سر باز می کند. تمام شکست ها و اشتباهات سنگینی شان را می اندازند روی سینه ام. برای مرور این همه ندانم کاری و خطا نفس کم می آورم. بدنم عرق می کند. مضطرب می شوم. از اینکه نمی دانم چقدر وقت برایم مانده است؟ سرمایه جوانی چند سال دیگر یاری ام می کند؟ آیا برای جبران هنوز فرصت دارم؟

حسرت ها شروع شده اند. دارد ریشه امیدها و آینده ها را می سوزاند. خشکی می زند به دریای آرزوها و خیال ها. تمام همتی که ذخیره کرده ای برای جبران گذشته را به پوزخند گرفته. تلاش هایت برای نجات آنچه از روز مانده است را به سخره می گیرد. این حسرت است که پیر می کند. استخوان می پوکاند و مو سپید می کند. دوباره برنامه هایت را نگاه می کنی، آرزوهایت را می شماری، نقشه های زندگی ات را دوباره می کشی. نه، نمی شود. از زندگی عقب مانده ای. عقربه ها خیلی سریعتر از فکر و تلاش تو دویده اند. ساعت ها بی رحمانه به خط پایان می تازند و تو هنوز مانده ای در آغاز گردنه آرزوها و خیال ها.

محاسبه تلخ است. مواجهه با واقعیت دردناک است. کار راحتی است هر روز که تمام شد خاک رویش بریزی و دیگر سراغش را نگیری. چشم بپوشی روی تمام اهداف کوتاه و بلند مدت که تو را نگران رسیدن می کنند. دندان های خرابت را نشماری. جلوی آینده سپیدی و ریزش موهایت را وارسی نکنی. وظایف ناخواسته ای که وارد زندگی ات می شوند را حمارانه قبول کنی و دم نزنی. تمام زندگی ات در لحظه حال خلاصه شود. اما هیچکدام این ها را نمی خواهیم. قبول شکست سخت است. آن هم در آغاز بیست و سه سالگی. می روی کتاب ها و سایت ها را چک می کنی که ببینی جوانی را تا چه سالی می دانند. که هنوز تا پایان ایام شباب فرسنگ ها فاصله داری. که هنوز می توانی خوش بگذرانی. از وقتت بی. نفسی چاق کنی و آرام کارهایت را پی بگیری. که به خواب خرگوشی ات ادامه بدهی.

می دانم چیزهایی را از دست داده ام ولی برای ادامه بعضی کارها هنوز مسیر زندگی هموار است. در دل، تمام ساعات بیست و سه سالگی را پیش فروش کرده ام. کارهایم را آماده کرده ام. می خواهم دل قوی بدارم که تجربه یک راه نیمه بهتر از قبول باخت پیش از شروع است. سرنوشت اگر افسار حوادث و اتفاقات را محکم تر بگیرد. دوست دارم عرق بریزم. خسته شوم. خود را از نفس بیاندازم و در پایان روز لذت ببرم از تمام این ساعاتی که ردی از تلاش روی شان گذاشتم. و بیش از همه دست و دل را آماده کرده ام که بنویسم. دیگر نمی خواهم نوشتن برایم یک رویای وهم انگیز نباشد. چرا که هربار به نوجوانی برگشتم تنها از تمام شدن ساعات نوشتن راضی بودم.  آخ، نوشتن. بیست و سه سالگی برای شروع خیلی کارها دیر است. اما نوشتن را رها نخواهم کرد. هر چقدر در چیدن کلمات نابلد باشم. این ساعات مکاشفه درونی و معاشقه با کیبورد را ترک نمی کنم. به این باور رسیده ام عمر را باید برای کاری تمام کنی که منتظر تمام شدنش نیستی. کاری که با حرارت و اشتیاق قلب پیش برود. خسته ات کند اما تو از تمام ساعاتی که گذاشتی راضی باشی. برای پایانش چشم به عقربه های ساعت نداشته باشی. من این لذت را در نوشتن یافتم. که مرا در ماورای رنج گذشته و دغدغه آینده در خود حل می کند. نوشتن برای من یک مسیر رسیدن است. رسیدن به حقیقت. یک طریقت شخصی برای کشف و شهود. برای آزمودن باورها و افکارم. نوشتن را همچون یک سلوک خراباتی تمرین می کنم. هنوز باید سال ها از روی خط بزرگان مشق بنویسم. اما این تجربه خود زندگی است. این کار در زندگی من برای خودش جایگاه پیدا کرده است. از میان تمام دغدغه ها و برنامه ها سخت کوشانه تر قد می کشد و زندگی ام را در بر می گیرد. ساعات مخصوص پیدا می کند. دور از تمام آدم ها و همهمه ها. همراه با موسیقی خاص خود. اتاقی آرام تا راحت با فکر و کلمات شلوغ کنم. نوشتن برای من همان عصای طریق خودشناسی است. پشت این خطوط الفبا مسیر زیستن برایم واضح تر است. در این ساعات نوشتن است که باور دارم خودم هستم. خود واقعی که در پشت این کلمات و نوشته ها حلول می کنم. پس به افتخار زندگی و به افتخار نوشتن که مرا به این جمله مارکز رساند: زنده ام تا روایت کنم.

برای شما چه کاری معنی زندگی می دهد؟


یاهو

در ابتدا و انتهای تمام پیاده روی های شبانه ام زندان شهر ایستاده. به طرز عجیبی بیشتر شب ها وقتی می رسم که چند زندانی گاری زباله را به سختی هل می دهند و برای تخلیه بیرون می آورند. بوی گند و تعفن زباله های زندان چسبیده به اکثر خاطرات خوش پیاده روی ام. اگر صدمتر جلوتر،داخل میدان، گل های یاس را نکاشته بودند مطمئنم این همه شب دوام نمی آوردم. باری به هر جهت از زندان می گفتم. راه رفتن پایین دیوارهای زندان حس عجیبی دارد. اینکه برای دیدن نوک دیوار باید سرت نود درجه به عقب خم شود چیز ترسناکی است. با وجود اینکه با بودجه دو سال پیش داده اند دیوارهایش را شیک و مجلسی بازسازی کرده اند اما باز می توانی سرمای غم و غصه را از پشت دیوارهایش حس کنی. تمام پنجره های مات پشت چند ردیف عمودی و افقی آهن زندانی هستند. گهگاهی چند زندانی جلوی در ورودی ایستاده اند. چهره هایشان هیچ چیز ترسناک یا عجیبی ندارد. بیشترشان آدم های میانسال هستند و شکسته. ترک های شکستگی از میان قلب شان شروع می شود و رگه هایش را می توانی تا روی صورت شان ببینی. حالا می فهمم این بلندی دیوارها برای محافظت از زندانیان نیست. این دیوارها آدم را خرد می کند. دل ها را خالی می کند. از تمام امیدها، آرزوها، اراده ها. در نگاه من سربازهای داخل برجک غمگین تر از تمام این زندانی ها هستند. زندانی ها دلیل بودن شان میان این حصار را می دانند اما این جوانک ها نه. آدم های اجباری. جوان های هجده نوزده ساله که نمی دانند چرا آن بالا ایستاده اند. صورت هایشان شبیه اسلحه روی دوش سرد و سخت است. توی نگاهشان می خوانی که ثانیه ها را می شمارند. هر ساعت پاس که می گذرد یک خط روی دلشان می کشند. بیشتر از هر زندانی دوست دارند خلاص شوند. از لباس، اسلحه، موهای تراشیده، غذای زندان و این آدم های مفلوک که نباید چشم ازشان بردارند. و یقین دارم بالای آن برجک زمان کش می آید و بلندتر می شود از تمام دیوارهای این زندان.

تمام این فکرها و دغدغه ها برای من یک دقیقه بیشتر دوام ندارد. یک کیلومتر جلوتر من غرق شده ام میان هیاهوی زندگی. نوای شجریان از میان سیم هندزفری جریان پیدا می کند و تا خود قلب زندگی می بخشد. نمای سرد و سنگین زندان محو میشود و جایش را می دهد به حجم عظیمی اتفاقات رنگی. خانواده های جوان سه چهار نفره که بچه هایشان را برای تاب بازی و دوچرخه سواری بیرون آورده اند، گنگ های پسرانه که بی هیچ هدفی می چرخند و از سر محبت به رفیق شان فحش ناموس می دهند، میانسال های چاقی که از ترس مرگ و بیماری تندتر از همه می دوند، جوانی یکّه که در کنج خلوت نشسته و زل زده به نور گوشی، دختران جوان که بی هوا صدای خنده شان بلند می شود، زوج ها با دستان قلاب شده، بچه ها بی خیال و خندان، پیرمردها آرام و خسته، بوی بهار، درختان سبز، خیابان های پر زرق وبرق شهر. و فراموش می کنم. زندانی، زندانبان و دیوارهای بلند پشت سرم را. تمام آن ها برای یک دقیقه ترحّم و دلسوزی کافی بودند. برای ساکت کردن عذاب وجدان و حس همدردی. چه دخلی به من دارد که آن زندانی وسط خالی کردن کیسه های زباله شیره آن کثافت می ریزد روی لباسش. بوی گند تمام زباله ها جمع می شود داخل بینی اش و اجازه ندارد کمی جلوتر یاس ها را بو کند. از لبه هیجانات شهری دوباره برگردانده می شود به درون زندان. غذای بی مزه سلف را پایین می دهد. چند دقیقه به دیوار سالن اجتماعات تکیه می دهد و اخبار گوش می کند. ساعت خاموشی لخ می کشد تا درون سلول. پتوی بو گرفته را تا شکمش بالا می کشد. بو گند زباله از شلوارش بلند میشود. خیره می شود به سقف خالی و ساکت. تاریکی و سکوت وحشتناک است. وحشتناک تر از تمام روزهای حبس، که هنوز نرسیده اند. کاش رفیق تخت پایین یک سیگار آتش بزند، بدهد دستش. دود بیرون بدهند و مزخرف بگویند. قپّی بیایند از جوانی هایشان. از زیدهای نداشته شان، خلاف های نکرده شان، از رفیق های نامرد و لاکردار. شب های زندان بی مروّت تر از همه این حرف هاست. بدبختی ها از میان تمام میله ها و دیوارها می چرخند و خودشان را می اندازند روی دانی. قرض ها و طلبکارها جلوی چشمش صف می کشند. درخواست طلاق زنش یادش می آید. رفیق های مافنگی و علّاف پسرش خاطرش را تلخ می کنند. اما یک چیز امانش را می برد. نفسش را به شماره می اندازد. دهانش خشک می شود. گیجگاهش تند تند نبض می زند. دست می اندازد داخل اندک موهای سرش. پلک هایش ها را روی هم فشار می دهد. فایده ای ندارد. یه یاد نمی آورد. چشمان دخترش را به یاد نمی آورد. مرد در سکوت زندان می شکند. مچاله می شود. و چشمان خیسش را داخل بالشت قایم می کند. بالشت بوی سیگار می دهد. بوی سیگار و زباله قاطی می شود.

پ.ن: در نگاهی واقع بینانه تر خیلی از ما تفاوتی با یک زندانی نداریم. در دنیایی بزرگتر زندگی می کنیم اما محصور خیلی چیزها هستیم. چیزهایی که نمی گذارند آن کسی باشیم که می خواهیم. به امید روزی که تمام این دیوارها برایمان فرو ریزند. برای من، زندانی ها و زندانبان.


یاهو

سال 2008 و کمی قبل تر از آن منچستریونایتد یک تیم فوتبال نبود، یک ماشین گنی بود. مثلث آتشین تیم فرگی به هیچ تیمی امان نمی داد و شیرین تا قهرمانی اروپا رفت. حتی پدرم که از سال های جنگ روحیه استکبارستیزی محکمی دارد، آن سال به طرز عجیبی طرفدار این تیم انگلیسی بود. با وجود رونالدو تکنیکی، توز تیزپا و رونی گن، حجم آدرنالینی که فوتبال به خونت وارد می کرد باورنکردنی بود. این اولین مثلث آتشینی بود که در زندگی تجربه کردم. و خیلی زود متوجه شدم مثلث آتشین چیزی نیست که هر روزِ زندگی وجود داشته باشد. دقیقا بعد اینکه رونالدو به عشق پول و شهرت استادش را ول کرد و توز خرفت شد و رونی میان یک مشت مهاجم پر افت و خیز تنها ماند، این نکته را فهمیدم.

می گویند مثلث یکی از قوی ترین سازه های هندسی است. سه ضلعی که اگر دوتایش را هم داشته باشی، بدون سومی هیچ معنایی پیدا نمی کنند. برای همین داشتن مثلث آتشین در زندگی یک امر نادر است. پیدا کردن سه چیز خاص که مکمل یکدیگر باشند و در نهایت یک تجربه ویژه به تو بدهند در این دنیای پر از ناسازگاری، حقیقتا کار سختی است.

دومین مثلث آتشین زندگی من زمانی اتفاق افتاد که برای تحصیل به مشهد رفتم. حوزه علمیه ام نزدیک میدان شهدا بود. اگر مشهد را نمی شناسید باید بگویم دو کیلومتر تا حرم بیشتر فاصله نداشتیم. اولین دوره تابستانی مان مصادف شد با ماه رمضان. در مدرسه تا سحر باز بود و از آن طرف حاج محمود کریمی قرار بود ده شب در حرم مناجات خوانی داشته باشد. باید عرض کنم حاج محمود در مداحی برای بنده موازنه می کند با شجریان در موسیقی. هر چقدر تلاش می کنم کمی از مداح های دیگر گوش کنم، نمی توانم. همیشه ی خدا یک گوشه کارشان لنگ می زند. یکی شعر درست و درمانی ندارد، یکی ملودی فاجعه ای انتخاب کرده، یکی زیادی مصنوعی مصیبت می خواند، یکی ذاکرش صدایش بهتر از خودش است، یکی لوس است، یکی خیلی جدی است، یکی بچه است، یکی عصبی است، خلاصه آنقدر حاج محمود برای من فول آپشن است که ارتباط برقرار کردن با حال و هوای بقیه برایم تبدیل به یکی از شاق ترین کارها شده. حاج محمود را از نزدیک ندیده بودم و برای آمدنش بسیار مشتاق بودم. ای با یکی از بچه ها رفتیم حرم. یک ساعت زودتر آمده بودیم و چسبیدیم به سِن رواق امام. زیر پای مداح. قبل حاج محمود استاد ماهرخسار شعرخوانی کرد. پیرمرد نحیف مشهدی که مراسمات حرم زیاد دعوت می شود. حرم امام رضا را کربلایی کرد. سوز عجیبی در صدای شکسته و پیرش بود. برای مردم نمی خواند بیشتر برای خودش می خواند. حتما قبل مرگش بیایید و یکی از شعرهایش را با صدای خودش بشنوید. حاج محمود با تمام هیبت و پرستیژی که تعریفش را شنیده بودم آمد. ابوحمزه ثمالی خواند. تسلطش بر معانی عبارات فوق العاده بود. چیزی که در آن مراسم اتفاق افتاد یکی از شگفت ترین تجربه های معنوی زندگی ام بود. انگار اصلا روی فرش های حرم نبودیم. احساس می کردی نشستی وسط دامن پر مهر امام رضا. لذتی که آن مناجات خوانی در جانم گذاشت چیزی خاکی و این دنیایی نبود. برای همین شکل دادنش در قالب کلمات هم کار محالی است. سه شب دیگر فرصت پیدا کردم و خودم را به مراسم سحر حرم رساندم. شیرینی مراسم تا عمق جانت می رفت. آخر سال از آن مدرسه اخراج شدم. وسایلم را برداشتم و آمدم یک مدرسه اول خیابان نواب. بعد از ورودی های حرم، اولین ساختمانی که از زمین سبز شده بود مدرسه ما بود. از داخل حجره مان تا کنار ضریح هفت دقیقه بیشتر راه نبود. از اول سال تحصیلی کلی ذوق داشتم برای ماه رمضان. سال دوم، حاج محمود هفده شب اول ماه را در حرم مراسم داشت. ده شب را رفتم. مثل سال قبل جلو نمی رفتم. گریه کن الکی آن جلو زیاد بود و حال آدم را می گرفتند. همان آخرهای رواق بیشتر می توانستی با حال و هوایت خلوت کنی. سحرهای حرم اعجاب انگیز بود. نور محبت امام را می توانستی روی قلبت احساس کنی. یکی از اساتیدمان به نقل مرحوم واله می گفت: یک ماه کربلا بودم اما آن مهربانی حرم امام رضا را تجربه نکردم. آن سحرها تجربه خالص آرامش بود. جز پاکی و زلالی چیزی در اطرافت وجود نداشت. یک گوشه خاموش هم که می نشستی احساس می کردی آقا دستت را گرفته و داری تا خود خدا پرواز می کنی.

امسال در دانشگاه رضوی قبول شدم. خوابگاهمان داخل حرم است. به معنی واقعی کلمه داخل حرم زندگی می کنیم. می توانیم نقاره زن های حرم را هر صبح و عصر از داخل بالکن حجره مان ببینیم. شوخی جدی به بچه ها گفته ام اگر با همین روند پیش بروم سال بعد خادم داخل ضریح هستم. یک رفیق لر پیدا کردم. از اول سال در گوشش گفتم: خیلی حال نکن. صبر کن ماه رمضون برسه. دوز معنویت حرمو  آقا می چسبونه به سقف. بعد اگه روزی ده تا کبیره هم انجام میدادی سحرهاش حس میکنی یک اپسیلون پایین تر از آیت الله بهجت وایستادی. حاج محمود هم صفای حرم زیر دندانش مزه کرده بود و می دانستم امسال هم می آید. ولی نمی دانستم قبل حاج محمود و ماه رمضان این کرونا است که برنامه آمدن دارد. حتی کرونا هم که آمد خودم را دلداری می دادم که ماه رمضان حرمم. ولی ماه رمضان رسید و من دویست و خورده کیلومتر دورترم. امشب دیدم حاج محمود سی شب در حرم برنامه مناجات خوانی دارد. کلی شاکی شدم. کلی سوختم. تنها خوری رسمش نیست استاد. تو داخل حرم با آقا خلوت کنی ما از پشت صفحه تلویزیون تماشا کنیم. برای همین گفتم مثلث آتشین سه ضلعش را می خواهد وگرنه بی معناست. حاج محمود هم باشد، ماه رمضان هم برسد ولی سحرهای حرم را نداشته باشی کار خراب است. اصلا آقاجان، ما یک سال این همه بار گناه را نکشیدیم که ماه رمضان حرمت را نداشته باشیم. این همه غصه را مگر غیر حرمت جای دیگر هم می شود چال کرد؟اصلا آمدیم دم سحری با نوای حاج محمود دلمان هم شکست و اشک مان ریخت. این خرده شکسته ها را تو باید جمع کنی بگذاری کنار هم. ما گردن کج کنیم و تو نازمان را بکشی. ما به اشک کاسه دلمان را بشوییم و تو محبتت را ببارانی کف دلمان. این رمضان که به هر سختی می گذرد. اما خدا، ما دلمان برای سحرهای حرم می تپد. اصلا بی خیال مثلث آتشین. حاج محمود هم نباشد ماه رمضان هم هیچ. من هنوز خیلی حرف نگفته کنار ضریح آقا دارم. اصلا مگر بهشت همین پایین پای آقا نیست؟


یاهو

من هم مثل شما فکر می کردم خیلی از تصمیم های مهم زندگی ام را قرار است خودم بگیرم. ولی بعدتر فهمیدم ماجرا اینطورها نیست. بیشتر وقت ها اتفاقات دومینو وار آدم را محدود به تصمیمی می کند که همان تصمیم قرار است بشود ادامه زندگی. مثل کامپیوتر زپرتی خانه مان که باعث شد من داستان نویس بشوم. دیشب یک نفر پرسید چه شد تصمیم گرفتی داستان بنویسی؟ و من با خودم فکر کردم همه اش زیر سر کامپیوتر نفتی خانه مان بود. قبلا هم چند نفری از من پرسیدند: چرا میخواهی داستان بنویسی؟ آن وقت ها فقط چند داستان کوتاه نوشته بودم و مثل حالا یک داستان بلند 42 هزار کلمه ای زیر چاپ نداشتم. به همین خاطر از فعل آینده استفاده می کردند. و من هر بار که با این سوال روبرو شدم برگشتم به یک جایی از زندگی و فکر کردم دلیل داستان نوشتنم باید همان اتفاق خارق العاده باشد. یکبار گفتم تشویق معلم انشاء باعث شد توی این خط بیافتم، دفعه بعدی دلیلش را کامنت مثبت فلان نویسنده زیر پست وبلاگم می دانستم و بار بعد با اطمینان توضیح میدادم که بردن فلان جایزه ادبی باعث شد ایمان بیاورم نوشتن توی خون من است. هیچ دوباری جواب این سوال را یک چیز ندادم. من از تکرار کردن متنفرم. شاید اگر هفته بعد علت داستان نویس شدنم را بپرسید همین را بگویم. من دوست دارم هربار برای اتفاقاتی که دور وبرم افتاده یک ماجرای جدیدی ببافم. چطور می توانم با قطعیت در مورد علت یک چیز صحبت کنم. دنیا که کلاس فیزیک و شیمی نیست. ولی از آن جایی که هنوز هفته بعد نرسیده، من هنوز فکر می کنم ماجرای داستان نویس شدن من از جایی شروع شد که هیچ گیمی روی کامپیوترم نصب نمی شد. اولین سیستم خانه ما چند عدد جعبه گنده و سنگین بود که هنوز دکمه شات داون را نزده باید رویشان روکش می کشیدم که خدای نکرده گرد و غبار رویشان ننشیند. حتی هیچ کدام از اعضای خانواده اجازه نوشیدن مایعات در فاصله دو متری کامپیوتر را نداشتند. همه این ارج و احترام برای کامپیوتری با گرافیک 32 مگابایت و رم 64 مگابایت بود. بله درست خواندید مگابایت نه گیگابایت. در زمانه پی اس فایو و اولین سری کال آف دیوتی من در بهترین حالت توانستم روی کامپیوتر یکی از نسخه های اولیه کراش را نصب کنم. قسمت تراژیک ماجرا وقتی بود که بچه های محل بعد از گل کوچیک عصرگاهی شروع می کردند به تعریف بازی تازه ای که نصب کرده بودند. شعله هیجان بین بچه ها بالا می گرفت و آب دهان ها بی اختیار راه می افتاد. سی دی های رنگارنگ بازی خانه به خانه دست به دست می شدند و تمام حاصل من از این ماجرای جذاب یک نگاه حسرت بار بود. چند باری هم تیری در تاریکی انداختم و توی بند شلوار یک سی دی جاساز کردم و چهار نعل رفتم سمت کامپیوتر. ولی پیام روی نمایشگر که می گفت عملیات نصب با موفقیت انجام نشد هربار محکم تر و تلخ تر کوبیده می شد روی تمام امیدهایم. کامپیوتر خانه مان شبیه الاغ پیری بود که زیر کوچک ترین بارها خسبیده بود. خسته گوشه اتاقم افتاده بود، برق خانه مان را نشخوار می کرد و داشت خیلی سریع از تمام پیشرفت های عصر مدرن عقب می ماند. من یک دنیا از هم نسلانم عقب مانده بودم. آن ها سوار بر اسب های راهوار رفته بودند به دنیای مدرن و من مثل آدم های اولیه توی غار تنهایی و بیکاری غلت می زدم. ولی آدم که نمی تواند زل بزند به گچ های زرد شده سقف و هیچ کاری نکند. من هم از جایم بلند شدم و ساده ترین و دم دست ترین کار ممکن را انجام دادم. شروع کردم به کتاب خواندن. چیزی که توی خانه مان زیاد پیدا می شد. تنها سوغاتی بود که خواهر و برادرم از دانشگاه می آوردند. و بعدتر که خوره کتاب شدم فهمیدم چند انبار پر از کتاب توی شهرمان هست که به آدم اجازه می دهند در ازای یک عکس سه در چهار و پول یک پفک عضوشان بشوی و هرچقدر خواستی کتاب امانت بگیری. چیزی که قبل تر اسمش کتابخانه بود و حالا صرفا سالن مطالعه است و چند سال دیگر قطعا منقرض خواهند شد و دیگر نیاز به اسم ندارند. کلمات سیاه آمدند نشستند جای ویدئو گیم های هفت رنگ. از نمای دور اینطور به نظر می رسید که دنیای بازی خیلی بهتر از دنیای کتاب باشد ولی نبود. این را سال ها بعد که دنیای گیم را تجربه کردم فهمیدم. آن موقع متوجه نبودم کتاب ها چه دنیای بزرگتر و جذابتری از بازی ها دارند برایم می سازند. مثلا وقتی توی کتاب هری پاتر و یادگاران مرگ، هری در حال نابود کردن ولدمورت بود آنقدر هیجان زده بودم که کتاب توی دستم مثل نوکیاهای قدیمی می لرزید ولی وقتی توی بازی هری پاتر به کشتن ولدمورت رسیدم آنقدر مرحله سختی بود که تنها با فحش و سردرد توانستم تمامش کنم. دنیای شکلاتی و لذتبخشی که کتاب ها برایم ساختند مرا مصمم کرد میان راهروهای خاک گرفته پر کتاب بمانم. تنها چیزی که کتاب ها نیاز داشتند مقداری صبوری و دوری از وسایل حواس پرتی بود. کاری که برای من در کنار یابوی پیر کامپیوتری بسیار آسان بود. مثل خیلی از دخترهای نوجوان من هم ناخواسته عاش شدم. عاشق نویسنده ها. معمارانی که با صبوری دنیای داستانشان را می چیدند. به شخصیت های توی داستان سر و شکل می دادند و بعد می گذاشتند مدتی با این موجودات جالب زندگی کنی. وقتی به آخرین صفحات کتاب می رسیدی تمام دنیا پر از حس های خوب می شد. باید اعتراف کنم صدها کتاب را تمام کردم تا آن حس رضایت بخش پایان داستان را تجربه کنم. و بیشتر وقت ها نویسنده ها ناامیدم نکردند. برخلاف دنیای کامپیوتری و بازی ها که فراوان حالم را گرفتند. همین جادوی پنهان نویسنده ها در آفرینش دنیایی خیالی مرا شیفته آن ها کرد.

آن سال ها به سرعت باد پاییزی برای من و بچه های محل تمام شد. حالا تمام آن پسرهای قد و نیم قد شده اند جوان هایی به دنبال کار و زندگی. یقین دارم آن سی دی های بازی جایی ته کمدها و کشوهایشان با کلی خاک و خش فراموش شده اند. همه آن رنگ و لعاب های گرافیکی مثل کامپیوتر کهنه من بی ارزش شده اند. غول ها، مرحله ها، تیراندازی ها و امتیازها در سال های نوجوانی بچه های محل دفن شده اند. برخلاف کلمات کوچک و سیاه کتاب ها. من هنوز توی آن سال ها مانده ام. هر زمان فرصت پیدا کنم می دوم و برمی گردم به همان کنج کوچک و دلنشین کتابی. آن غار تنهایی که با دنیای مدرن تماسی نداشته. آنقدر میان سطرهای کتاب ها قدم زده ام که حالا احساس می کنم خود هم دارم شبیه آن ها می شوم. داستان ها و آدم های داخلش ناخودآگاه توی سرم چرخ می خورند. قبل خواب، بعد خواب و حتی صبح های زود نوشته هایی تو سرم بافته می شوند که فقط وقتی می نویسم شان از راحتم می گذارند. حالا من هم دوست دارم دنیایی از کلمات بسازم. با آدم هایی که خودم خلقشان می کنم. نمی دانم، شاید قرار است دنیای داستانی من روزی خانه نوجوان تنهایی بشود که روی تبلت یا موبایلش فقط می تواند کتاب بخواند. یک کلبه گرم و آرام دور از دنیای شلوغ و پرهیاهو.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها